#شیطان_صفت_پارت_42

با شنیدن این حرف، خشکم زد. او هم گفت، بالاخره مثل بقیه که مرا متهم به مرگ پدرم می کردند، او هم مرا متهم کرد.

اشک در کاسه ی چشمم جوشید و تنم، شروع به لرزیدن کرد. او که ظاهرا متوجه شده بود زیاده روی کرده است، با لحن شرمنده ای گفت:

-منظوری نداشتم، من...





دستم را از دستش بیرون کشیدم و لنگان لنگان به سمت تختم رفتم. رویش دراز کشیدم و پتو را تا صورتم بالا کشیدم.

دیگر غرور برایم مهم نبود، دیگر محکم بودن ذره ای برایم ارزش نداشت. با صدای بلند گریه کردن را آغاز کردم و هق هق های این چند ساله را که در سینه ام مخفی کرده بودم، بیرون دادم.

بعد از گذشت چند دقیقه، صدای بسته شدن در اتاق که حاکی از رفتن جابان بود، شنیدم. سرم را محکم در بالش فرو کردم و از ته دلم فریاد کشیدم:

-بابا، بابا جون، تو که می دونی من نکشتمت، چرا به اینا نمی فهمونی؟ بابایی، خسته شدم من... خسته! به دادم برس...

و مجددا صدای هق هقم در اتاق پیچید. چقدر نفرت داشتم از آن که این اتهامات را باید بشنوم. مگر گناه من چی بود؟ چرا من باید آن قدرت ماوراءالطبيعی را داشته باشم؟ چرا هرکسی که یک قدرت غیر طبیعی دارد، از نظر دیگران خیلی شخصیت بالا و جذابی دارد، اما من از نظر همه فقط یک شیطان صفتم؟

اه، لعنت به من و بخت من. ای کاش هرچه زودتر بمیرم تا از شر این زندگی و این خفت ها رها شوم.

************

یک هفته از دعوای من و جابان گذشته بود. در این یک هفته، حتی کلمه ای برای رمانم تایپ نکردم، اما به راحتی می توانستم آن ها را که آماده ی سفر بودند، حس کنم. ترس را در وجود طناز، النا و یسنا حس می کردم، خشم را در وجود سپهر، بیخیالی را در وجود شایان و نگرانی را در وجود بارمان!

لبخندی از حس او روی لبم ایجاد شد. او در اصل دل نگران من بود، و این موضوع برایم جذابیت داشت! چون برای اولین بار بود که حس می کردم کسی نگران من است.

نگاهم خیره روی برنامه ی تلوزيون بود، اما ذهنم آن ها را تعقیب می کرد. چیزی نمانده بود به این جا برسند، و من خیلی خیلی منتظر رسیدن شان بودم.

با فرو رفتن مبل، از فکر خارج شدم.







به جابان که کنارم نشسته بود، نگاه کردم. لبخند تلخی زد و گفت:

-یک عذرخواهی بهت بدهکارم. تو این یک هفته از اتاقت بیرون نیومدی، نشد بهت بگم. اما حالا می گم، معذرت می خوام.

پوزخند تلخی زدم و مجددا به تلویزیون نگاه کردم و با غمی که در صدایم مشهود بود، گفتم:

romangram.com | @romangram_com