#شیطان_صفت_پارت_41


چقدر آن لحظه، لذت بخش بود؟ لحظه ای که شایان مغرور به پایم می افتد، سپهر عاشق برای آن که عشقش را نگیرم، گریه کند. و النای بد ذات دستم را ببوسد.

سال ها بود که انتظار این روز را می کشیدم، و بعد حکم مرگ تمام آن ها را صادر کنم.

مغزم فریاد کشید:

-تمام آن ها؟

نمی دانستم حسی که در قلبم دارم، ناشی از چیست. آیا من واقعا عاشق بارمان شده بودم؟ نه، چطور ممکن بود در یکی دو دیدار عاشق کسی شوم؟ شاید چون او به من محبت کرد، من جذبش شدم. وگرنه غیر ممکن بود که در آن تایم کم، عاشق کسی شوم.

برای فرار از آن همه فکر و خیال، سرم را تکان دادم و پنجره را باز کردم. خواستم باز هم مخفیانه از اتاقم بیرون بزنم، اما درست همان لحظه در اتاق باز شد. جابان با خشم غرید:

-باز نصف شب کجا می خوای بری؟



اخمی کردم و گفتم:

-حق ندارم برم تو مزرعه؟

به سمتم آمد و بازویم را در دست گرفت و گفت:

-نه حق نداری، بیا پایین می خوایم شام بخوریم.

همان طور که در تلاش بودم بازویم را از دستش دربیاورم، گفتم:

-شام نمی خوام، ولم کن.

-ولت کنم که باز گم شی بری بیرون؟

-اصلا به تو چه؟

چشم غره ای رفت و تهدید آمیز گفت:

-درست صحبت کن، وگرنه...

-وگرنه چی؟ مثلا چه غلطی می خوای بکنی؟ این همه سال این همه آدم دارن به خواهرت متلک مندازند، اونوقت توی بی غیرت ساکت نشستی و حتی حرف های اونا رو هم تایید می کنی.

سیلی اش، ساکتم کرد. سپس فریاد زد:

-خفه شو عوضی؛ من بی غیرتم؟ این همه سال از صدقه سری تو بدبختی کشیدم حالا می گی بی غیرتم؟ البته آره بی غیرتم! وگرنه این همه سال با قاتل بابام تو یک خونه زندگی نمی کردم.


romangram.com | @romangram_com