#شیطان_صفت_پارت_40
-نامزدم جلوی چشمم تکه تکه شد، اینم شایعه است؟
مادمازل دست او را میان دستش گرفت و با لحن مهربانی گفت:
-می دونم که چقدر به خاطر مرگ همسرت ناراحتی، ولی سعی کن خودت رو کنترل کنی. اون دختر، احتمالا قصد کشتن همه ی شما رو داره. بهتره جای این که الکی عصبی شید، اونو متقاعد کنید.
سپس نگاهش را بارمان دوخت و ادامه داد:
-بارمان کمک می کنه تا اون دختر رو پیدا کنید، بقیه اش هم با خودتون.
سپس از جایش برخواست، اما قبل از رفتن، به سپهر و طرلان که تا آن لحظه سکوت کرده بودند، نگاه کرد و گفت:
-جانان به شما عشق رو آموخت، اما مطمئن باشید با همون عشق شما رو از پا درمیاره.
سپس بی توجه به نگاه بهت زده و پر از سوال آن ها، از کافی شاپ بیرون زد.
بارمان آرنج هایش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را لابه لای موهایش فرو برد.
هنوز حرف های آن زن را هضم نکرده بود که صدای وحشتانک ترمز ماشینی را شنید.
تمام افراد آن جمع، ناگهان از جای شان پریدند و به سمت در خروجی کافه دویدند. بارمان آخرین کسی بود که از جایش برخواست و از کافه خارج شد.
مقابل در کافه، جمعیت زیادی جمع شده بود و همهمه ی وحشتناکی راه افتاده بود.
بارمان به سختی جمعیت را کنار زد و به صحنه ی تصادف رسید. با دیدن مادمازل که مقابل ون مشکی رنگی روی زمین افتاده بود، وحشت کرد.
سریع مقابل او زانو زد و انگشتش را روی نبض گردن او گذاشت. صدای ترسیده ی النا را از پشت سر شنید:
-زنده است؟
بارمان با تاسف، سرش را به نشانه ی نه تکان داد. النا دستش را مقابل دهانش گرفت تا مبادا صدای جیغش، توجه بقیه را سمت خودش جلب کند.
بارمان از جایش برخواست و در دل پرسید:
-جانان واقعا کیه؟
***********
لپ تاب را بستم، سپس از جایم برخواستم و لنگان لنگان به سمت پنجره ی اتاق رفتم. فردا باید منتظر آمدن آن بچه پولدار های تهرانی باشم.
این همه مدت که مشغول نوشتن داستان شان بودم، منتظر روزی بودم که آن ها سراغم بیایند و برای زنده ماندن شان به من التماس کنند.
romangram.com | @romangram_com