#شیطان_صفت_پارت_39
یسنا در حالی که ترس در صدایش کاملا مشهود بود، گفت:
-خوب بهتره پیداش کنیم و متقاعدش کنیم تا دست از سرمون برداره.
مادمازل نگاه سردش را به او دوخت و گفت:
-نمی شه.
-چرا؟
-چون کسی نمی دونه اون کجاست.
درست لحظه ای که نا امیدی در نگاه همه مشهود بود، بارمان گفت:
-ولی من می دونم کجاست.
نگاه حیرت زده ی همه، حتی مادمازل، روی بارمان نشست. بارمان به تک تک حضار در آن جمع نگاه کرد، سپس روی مادمازل مکث کرد و گفت:
-به طور اتفاقی توی روستایی که عموم زندگی می کنه باهاش آشنا شدم. دختر زیبایی بود، اما همه ازش فراری بودند. یک جورایی تو خونه ای که زندگی می کرد، زندانی بود. یک روز که از خونه فرار کرده بود، با عموم درگیر شد که ما سر رسیدیم. من کمکش کردم و بردمش خونه اش. می شنیدم که اطرافیان چی راجع به اون می گن، اما باور نکردم.
مادمازل با حیرت و ترسی آشکار گفت:
-تو دیونه ایی که به اون کمک کردی. اون شیطانه، یک شیطان واقعی.
-اما ظاهرش که همچین چیزی نمی گفت.
-گول چهره ی زیباش رو نخور. ذات اون خرابه. همه می گن اون هم زاد شیطانه. بعضی از جاها هم شنیدم که گفتند شیطان روز تولد جانان واقعی، اونو با بچه اش عوض کرده. یعنی جانان واقعی دست شیطان اسیره، و اون دختر فرزند شیطانه.
بارمان عصبی غرید:
-شایعه است.
شایان که هر لحظه عصبی تر می شد، با لحنی که سعی می کرد صدایش بالا نرود، گفت:
-پس این رمان رو چی می گی؟ نکنه اونم شایعه است آره؟
سکوت بارمان، شایان را عصبی تر کرد:
romangram.com | @romangram_com