#شیطان_صفت_پارت_38
آن دو خواهر حیرت زده گفتند:
-درسته.
مادمازل پوزخندی زد و به شایان و بارمان اشاره کرد و گفت:
-یکی از شما باید شایان باشه، یکی هم سپهر.
بارمان نیشخندی زد و گفت:
-خیر، اسم من بارمانه.
اما شایان حیرت زده گفت :
-ولی من شایانم.
مادمازل با دلسوزی نگاهش کرد و پرسید:
-اسم عشقت هم مهسا بود، درسته؟
-آره.
بارمان که تقریبا باورش شده بود تمام آن اتفاقات زیر سر جانان است، پرسید:
-پس سپهر کیه؟
-سپهر منم!
نگاه آن جمع پنج نفره، حالا روی دختر و پسر جوانی که بالای سر آن ها ایستاده بودند، چرخید. مادمازل به طرلان اشاره کرد و گفت:
-شما هم طرلانی؟
طرلان که تا حدودی ترسیده بود، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
حالا برای همه، این موضوع تا حدودی روشن شده بود. النا از مادمازل پرسید:
-چطوری باید جلوشو بگیریم؟
مادمازل اخمی کرد و گفت:
-نمی شه، مگر این که اون بمیره، یا خودش دست از این کار برداره.
romangram.com | @romangram_com