#شیطان_صفت_پارت_37
کلافه گفت:
-اینش مهم نیست؛ فقط می خوام بدونم شما از جانان چی می دونید؟
مادمازل لب هایش را با زبانش خیس کرد و با تردید گفت:
-خوب سال هاست که همه اونو با لقب شیطان صفت می شناسند. اطلاعات زیادی راجع به اون ندارم.
فقط می دونم که اون قدرت ماوراءالطبيعی داره و هر بلایی که دوست داشته باشه می تونه سر هر کسی که دلش بخواد بیاره.
-حتی می تونه یک دختر بی گناه رو بفرسته زیر قطار؟
نگاه آن جمع چهار نفره، چرخید سمت شایانی که از شدت خشم و گریه، لرزش هیسترکی او را گرفته بود. نگاه کنجکاو تمامی افراد در کافی شاپ، سمت میز آن ها چرخید. حتی طرلان و سپهری که فارق از این دنیا، درگیر عشق تازه جوانه زده شان بودند.
مادمازل که از این نگاه ها عصبی شده بود، رو به شایان غرید:
-بیا بشین، چرا جلب توجه می کنی؟
شایان اشک هایش را پس زد و روی یکی از صندلی ها نشست. بارمان هم صندلی را عقب کشید و پشت آن نشست.
مادمازل آه عمیقی کشید و به آن چهار جوان که شده بودند عروسک خیمه شب بازی های جانان، چشم دوخت و گفت:
-بله متاسفانه، اون هر کاری از دستش بر میاد.
ترس در چشمان النا و یسنا و خشم در نگاه شایان و بارمان زبانه کشید. شایان به خاطر مرگ عشقش، و بارمان به خاطر این تهمت بزرگ به عشقش.
به سمت مادمازل چرخید و عصبی پرسید:
-شما از کجا این قدر مطمئنید؟
مادمازل سرش را پایین انداخت و همان طور که با انگشتان دست هایش بازی می کرد، گفت:
-چند وقت پیش تو اینترنت داستانی رو خوندم. یک نویسنده با نام شیطان صفت اونو می نوشت. برام جالب شد که بخونم تا ببینم چی نوشته. تمام این داستان هایی که شما برای من تعریف کردین، تو اون رمان اتفاق افتاده. فکر کنم اسم شخصیت ها اسم شماها باشه.
سپس به النا و یسنا اشاره کرد و گفت:
-شماها باید النا و یسنا باشید درسته؟
romangram.com | @romangram_com