#شیطان_صفت_پارت_36
یسنا با خجالت گفت:
-بله، دیگه جرات ندارم شب ها تنها بمونم.
-اون سایه رفتارش چجوریه؟
-انگار از یک نفر دستور می گیره، انگار اجیر شده ی یک نفر دیگه است.
-شاید هم اجیر شده ی یک شیطان صفت!
یسنا و النا هر دو متعجب به مادمازل زل زدند.
مادمازل پوزخندی زد و گفت:
-این اتفاق در گذشته هم پیش اومده بود. زنی به دیدنم اومد و گفت که دختر خواهرش یک شیطان صفته، از بدو تولد فقط بدبياري آورده. اخیرا هم پدرش رو کشته.
همان لحظه بارمان که کیک و قهوه اش را خورده بود، هزینه ی سفارشش را روی میز گذاشت سپس از جایش برخواست تا از کافی شاپ خارج شود. اما درست زمانی که از کنار آن دو دختر و آن رمال می گذشت، چیزهایی شنید برایش جالب بود:
-به اون لقب شیطان صفت رو از زمانی دادند که پدرش رو کشت. تمام همسایه ها از حضور اون خانواده تو محل شون ناراضی بودند، بنابراین خونه ی اونا رو سنگ بارون کردند و اونا رو وادار کردند که از اون محله برند.
حیرت و ترس در نگاه النا و یسنا موج می زد. اما نگاه بارمان پر از بهت و حیرت بود. این داستان را یک بار دیگر هم شنیده بود، زمانی که عمویش راجع به جانان حرف می زد. همان دختر عجیب و غریب که در آن روستای دور افتاده زندگی می کرد، یا به قولی اسیر بود.
مادمازل که متوجه شده بود چند دقیقه ای است که پسر جوانی آن ها را زیر نظر دارد، نگاهش را به نگاه متعجب بارمان دوخت و با سرد ترین لحن ممکن گفت:
-مشکلی پیش اومده آقا؟
النا و یسنا که تا آن لحظه ذهن شان درگیر حرف های عجیب و غریب مادمازل بود، به بارمان چشم دوختند.
بارمان آب دهانش را قورت داد و از مادمازل پرسید:
-شما از جانان چی می دونید؟
حالا نوبت مادمازل بود که چشمانش گرد شود. با تعجب پرسید:
-تو اونو می شناسی؟
-آره.
-اما، از کجا؟
romangram.com | @romangram_com