#شیطان_صفت_پارت_35
دل بارمان برای پسر سوخت. گویا عشقش را از دست داده بود، و چه مصیبتی بالاتر از این؟
آه عمیقی کشید که صدای در کافی شاپ را شنید. با دیدن زنی کولی که وارد کافی شاپ شد، چشمانش از تعجب گرد شد.
زن درست مثل زمان قبل از انقلاب لباس پوشیده بود. کت و دامن مشکی رنگ که بلندی دامن تا پایین تر از زانو هایش بود، همراه ساپورت نازک مشکی و کلاه پهلوی جالبی که با آن موهایش را پوشانده بود. از خالکوبی های عجیب و غریبی که روی مچ دستش بود، فهمید که او یک رمال است.
با نگاهش او را تعقیب کرد. آن زن به سر میز دو دختر جوان رفت و کاملا رسمی با آن ها دست داد. پوزخند تحقیر آمیزی روی لب هایش نشست. چقدر آن دو دختر حقیر بودند که حرف های آن زن رمال را باور می کردند.
با آمدن گارسون بر سر میز، نگاه سرکشش را از روی آن افراد برداشت. گارسون با لبخند پرسید:
-انتخاب کردین؟
منو را روی میز گذاشت و گفت:
-یک کیک شکلاتی همراه قهوه تلخ.
-چشم.
بعد از دور شدن گارسون، مجددا به فضای کافی شاپ نگاه کرد که دختر و پسر جوانی را دیدم که فارق از دنیای بی رحم اطراف شان غرق سخنان عاشقانه و اغراق آمیز بودند.
بالاخره با دیدن آن دو، لبخندی روی لبش نشست. همیشه دوست داشت تمام اطرافش را آدم های عاشق و شاد پر کند، نه انسان های ماتم زده و دل نگران!
تمام مدتی که گارسون برای تهیه ی سفارش رفته بود تا زمانی که بازگشت و سفارشات را روی میز چید، نگاه بارمان روی آن دختر و پسر جوان بود.
از طرفی به محض آن که مادمازل روی صندلی نشست، النا بی مقدمه گفت:
-ما مشکل بزرگی برامون پیش اومده.
مادمازل با نگاه سرد و خالی از هر حسی هر دوی آن ها را نگریست سپس پرسید:
-چه مشکلی؟
-من هر شب سر و صداهایی توی خونه مون می شنوم، یسنا هم سایه ی سیاهی رو می بینه که هر شب در تعقیبشه و از همه بدتر این که اونو آزار و اذیت جنسی می کنه.
مادمازل نگاهش را به یسنا که از شدت خجالت سرخ شده بود، دوخت و پرسید:
-فقط شب ها اونو می بینی؟
romangram.com | @romangram_com