#شیطان_صفت_پارت_34
-نگران نباش، این آخرین دیدارمون نیست.
سپس شماره ی موبایلش را کف دست طرلان گذاشت و ادامه داد:
-پدرت گفت که فردا برمی گردین تهران، منم امشب برمی گردم. فردا شب اگه مایل بودی هم دیگه رو تو کافی شاپ ببینیم، باهام تماس بگیر.
لبخند محوی روی لب های طرلان ایجاد شد. کارت را در دستش فشرد و گفت:
-باشه، من فردا حتما تماس می گیرم.
لب های سپهر به نشانه ی لبخند کش آمد. سپس دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برد و گفت:
-پس تا فردا شب خداحافظ.
-خداحافظ.
طرلان به دور شدن او چشم دوخت، سپس شماره را به سینه اش فشرد و با عشق نفس عمیق کشید. این دو هفته در کنار استرسی که از دوری پدر و مادرش داشت، اما لحظات خوشی را کنار سپهر گذرانده بود که باعث شده بود قسمتی از قلبش را کنار او جا بگذارد.
از طرفی النا و یسنا نیز با ترس های بزرگی رو به رو بودند؛ هر شب فردی را در خانه شان احساس می کردند که به دنبال یسنا بود و قصد داشت به او آسیب برساند.
یسنا دیگر از شدت ترس نمی توانست در اتاقش تنها بماند. بنابراین هر شب کنار النا می خوابید، اما باز هم هر شب آن موجود عجیب را حس می کرد که کنار تختش ایستاده و او را می نگرد.
آن شب برای همه شب عجیبی بود. تمام آن ها احساس عجیبی نسبت به روز بعد داشتند. احساس می کردند قرار است اتفاق بزرگی برای شان بیفتد که زندگی شان را دگرگون می کند.
روز بعد النا و یسنا که تصمیم گرفته بودند با فرد خاصی در رابطه با اتفاقات هر شب شان حرف بزنند، با زنی رمال که همه او را خبره ی این کار می دانستند و به او لقب "مادمازل" داده بودند، در کافه شاپی قرار گذاشتند که دست بر قضا آن کافی شاپ، محل قرار طرلان و سپهر نیز بود. و شایانی که بعد از گذشت بیست روز از مرگ عشقش هنوز هم نتوانسته بود آن واقعه را هضم کند، همراه دوستانش که سعی داشتند او را از آن حال و هوا خارج کنند، به آن کافی شاپ رفتند.
ساعت از ده گذشته بود که بارمان پس از اتمام کارش در مطبش، به سمت آن کافی شاپ که نزدیک مطبش بود رفت
تا هم خستگی را از تنش در کند، و هم کمی به آن دختر مرموز و یا به قول مردم روستا "شیطان صفت"، فکر کند.
وارد کافی شاپ که آن شب به طرز عجیبی خلوت بود، شد. به میز های خالی نگاه کرد.
فقط چند میز بود که توسط چند نفری احاطه شده بود.
به سمت دنج ترین قسمت کافه رفت و پشت میز نشست. زمانی که منو را مقابل صورتش نگاه داشت، صدایی از میز کناری توجهش را جلب کرد:
-بسه شایان جان؛ داری خودت رو نابود می کنی. ما می دونیم چقدر شما عاشق هم بودین. ولی با تقدیر که نمی شه جنگید.
بارمان نگاه کنجکاوش را به سمت آن میز دوخت. پسر جوانی که لباس های سر تا پا مشکی به تن داشت، همراه ریش بلندی که تقریبا تمام صورتش را احاطه کرده بود، در سکوت خیره بر میز بود. دو پسر جوان دیگر هم رو به رویش نشسته بودند و گویا قصد داشتند او را دلداری دهند.
romangram.com | @romangram_com