#شیطان_صفت_پارت_33
-شما از کجا می دونید؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-یادتون رفته؟ من شیطان صفتم دیگه! پس این عجیب نیست که درباره ی شما همه چیز رو بدونم.
خواست چیزی بگوید که در اتاق به آرامی باز شد و جابان در حالی که سرش را از میان در وارد اتاق می کرد، گفت:
-آقا بارمان پدرتون اومدن دنبالتون. گفتند حال عموتون مساعد نیست، بهتره زودتر برگردین.
چند ثانیه ای در سکوت و بهت، مرا نگریست. سپس با یک خداحافظی زیر لبی از اتاق خارج شد.
با بغض، دستم را نوازش وار روی پایم کشیدم. مهربانی بارمان را در آن گچ پایم حس می کردم. بارمان، تنها کسی بود که نا عادلانه با من برخورد نمی کرد. و همین شخصیت او بود که مرا کمی به خودم آورد.
سال های گذشته، زمانی که بچه بودم و پنج شش سال بیشتر نداشتم، در کوچه می نشستم و به بازی هم سن و سال هایم نگاه می کردم. دختر ها با عروسک های شان مقابل در خانه ها، فرش های کوچکی پهن می کردند و خاله بازی می کردند، پسر ها هم در کوچه مشغول فوتبال و هفت سنگ بودند.
فقط من و جابان بودیم که گوشه ای می نشستیم و آن ها را نگاه می کردیم! چون از نظر پدر و مادر آن بچه ها، من یک موجود ماوراءالطبيعی بودم و ممکن بود به بچه های آن ها آسیب بزنم.
حتی پدر و مادر پسرها، به آن ها اجازه نمی دادند که با جابان بازی کنند. چون جابان برادر من بود و ممکن بود او هم مثل من، عجیب و غریب باشد.
آن بچه ها کسانی نبودند جز: یسنا، النا، مهسا، طرلان، ترنم، سپهر، بارمان، شایان.
این افراد، همان کسانی بودند که گذشته ی مرا زهرم کردند. همان هایی بودند که یک روز، به خواست پدر و مادرشان، مرا دوره کردند و با چوب و سنگ به جانم افتادند. هنوز صدای جیغ های گوش خراش آن روزم، در سرم بود. اگر آن روز پدرم و جابان سر نمی رسیدند، خدا می دانست که چه بلایی سر من بیچاره می آوردند.
حال بعد از گذشت سیزده سال، تصمیم به انتقام گرفتم. نمی توانم آن روز را فراموش کنم، من باید از تمامی مسببين خفت هایم انتقام بگیرم. اما نمی توانم امروز را هم فراموش کنم. بارمان دیگر آن پسر بچه ی پانزده ساله نبود. او فرق کرده بود، او مرا از دست عموی عوضی اش نجات داد. چطور می توانم از او هم انتقام بگیرم؟
******
لپ تابم را جلو کشیدم و آماده ی تایپ شدم؛ چیزی حدود دو هفته از آخرین متنی که نوشتم، گذشته بود. نمی دانم چرا اما بعد از برخورد با بارمان، دیگر نتوانستم چیزی تایپ کنم.
اما حالا که فهمیدم او به تهران رفته است، تصمیم گرفتم قسمت اصلی داستان را بنویسم و آن ها را با آن نویسنده ی شیطان صفتی که داستان آن ها را می نوشت، آشنا کنم.
بنابراین شروع به تایپ کردن کردم:
روز ها از پی هم گذشتند اما شایان نتوانست با مرگ عشقش کنار بیاید. او هنوز هم سیاه پوش مهسایش بود و تحمل این داغ برایش سخت بود.
از طرفی طرلان هم بعد از گذشت دو هفته تازه توانسته بود خانواده اش را پیدا کند. تمام آن دو هفته را کنار سپهر سپری کرده بود و حال احساس می کرد حسی عمیق نسبت به سپهر در سینه دارد. لحظه ی جدایی از سپهر، اشک در چشمانش جمع شده بود. سپهر هم دست کمی از او نداشت. لحظه ی آخر دست او را در دست گرفت و همان طور که می فشرد، گفت:
romangram.com | @romangram_com