#شیطان_صفت_پارت_32

-به نظر من بهتره به جای لقب شیطان صفت، به شما بگن بانوی صبور؟

با تعجب پرسیدم:

-چطور؟

-آخه این همه مدت من پاتون رو گچ گرفتم، اما شما حتی یک آخ هم نگفتین.

پوزخندی زدم و گفتم:

-مشغله های ذهنیم اونقدر زیاد هست که وقت نمی کنم به درد پام فکر کنم.

چهره اش در هم شد، همان طور که لوازمش را داخل کیفش می گذاشت، گفت:

-بهتره به حرف های مردم اهمیت ندین. در دروازه رو می شه بست، اما دهن مردم رو نه!

نگاهم را دوختم به پنجره ی اتاق و با اندوهی آشکار گفتم:

-ای کاش می تونستم نسبت به اون حرف ها بی اهمیت باشم، اما مشکل این جاست که نمی تونم. اونا با حرف هاشون، زخم های عمیقی روی قلبم ایجاد می کنند که هیچ درمانی ندارند.

سپس به او نگاه کردم و ادامه دادم:



-بهتره شما هم از من فاصله بگیرید. من دوست ندارم مردم شما رو هم کنار من ببینند! اگه به من کمک کنید، شما هم شیطان صفت شناخته می شین.

لبخند تلخی بر روی لب هایش نشست و گفت:

-می دونم چه حسی دارید، چون من هم این حس رو روزی تجربه کردم.

آه عمیقی کشید و ادامه داد:

-من هم اون روزا همین طور عذاب می کشیدم، درست مثل شما! از هر کس و ناکسی زخم زبون می شنیدم. اما الان هر. چند خیلی از اون زمان می گذره، ولی هنوز جای اون زخم ها رو روی قلبم حس می کنم.

وقتی نگاه خیره ام را روی خودش حس کرد، تلخ خندید و گفت:

-شما چیزی درباره ی من نمی دونید، شاید یک روزی...

به میان حرفش پریدم و گفتم:

-می دونم؛ تمام مردم این روستا بر این اعتقادند که من پدرم رو کشتم! یک روزی هم تمام اطرافیان شما بر این اعتقاد بودند که شما مادرتون رو کشتید!

با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند، پرسید:

romangram.com | @romangram_com