#شیطان_صفت_پارت_31
-پس اگه در اثر نفرین شما پای عموی من شکسته باشه، الان باید پای شما هم شکسته باشه درسته؟ من یک پزشکم. خواستم ببینم اگه آسیب دیدین کمک تون کنم.
با بهت او را می نگرستیم. تنها کسی بود که در طی آن چند سال زندگی سخت و طاقت فرسا، به من اهمیت می داد. او نیامده بود این جا تا مرا مثل دیگران شیطان صفت خطاب کند. او آمده بود تا ببیند اگر آسیب دیدم، درمانم کند. باورم نمی شد که قلبش آن قدر رئوف و مهربان باشد.
وقتی نگاه خیره ی من را چند دقیقه ای روی خودش دید، بدون کسب اجازه، به سمتم آمد و مقابل پایم زانو زد. با همان لبخندی که مهربانی اش را بروز می داد، گفت:
-اجازه می دین؟
بدون آن که حرفی بزنم، پای آسیب دیده ام را کمی بالا آوردم تا مقابل دیدش باشد. مچ پای دردناکم را در میان دست هایش گرفت که باعث شد اخم هایم درهم شود. همان طور که مشغول معاینه بود، گفت:
-درسته، استخوان پاتون شکسته. باید گچ بگیرم.
سپس به آرامی پایم را باز کرد و لوازمی از کیف سامسونتش در آورد. قبل از آن که فرصت کند و دوباره مچ پایم را در دست گیرد، گفتم:
-چرا این جوری با من رفتار می کنید؟
سوالی نگاهم کرد و من ادامه دادم:
-تمام مردم این روستا بر این اعتقادند که من یک شیطان صفتم. فکر نمی کنید بتونم به شما آسیب بزنم؟
همون طور که به عموتون آسیب زدم؟
مجددا مچ پایم را دست گرفت و گفت:
-نه، فکر نمی کنم!
-چرا؟
-چون اصلا فکرش رو نمی کنم که شما شیطان صفت باشید. نمی دونم تو گذشته تون چی گذشته، فقط این رو می دونم که شما از حرف های این آدم ها قلب تون سیاه شده. وگرنه شما ذاتاً انسان بدی نیستین.
نگاهم، خیره روی لب هایش بود که آن کلمات از میان شان خارج می شد. چقدر او فهمیده و مهربان بود. برخلاف تمام کسانی که اطرافم را پر کردند. حال چگونه من می توانم او را هم وارد آن داستان کنم؟ بارمان بر خلاف دیگران بود.
نمی دانم چند دقیقه و یا چند ساعت نگاهم روی او زوم بود تا این که پایم را که حسابی سنگین شده بود، رها کرد و گفت:
-تموم شد.
نگاهم را از او گرفتم و به پایم که گچ گرفته شده بود، دوختم که او گفت:
romangram.com | @romangram_com