#شیطان_صفت_پارت_27



-خودم می برمش عمو، هر اتفاقی هم که برام افتاد، مهم نیست.

سپس بی توجه به آن دو، مسیری که آمده ام را پیمود. مرا به خود فشرد و کنار گوشم آرام پرسید:

-خونتون کجاست؟

سرم را به سینه ی پهنش فشردم، برای اولین بار بود که در عمرم توسط مرد غریبه ایی حمایت شده بودم. حس شادی بیش از حدی را در خودم می دیدم و نمی دانستم این حس را چگونه ابراز کنم. چیزی نمانده بود اشک هایم سرازیر شوند.

سرم را در سینه اش مخفی کردم تا اشک حلقه زده در چشمانم را نبیند. سرش را به گوشم نزدیک کرد و مهربان گفت:

-من حرف های عموم رو قبول ندارم. دختر زیبایی مثل شما، غیر ممکنه که ذات سیاه داشته باشه. پس بهم اعتماد کن و بگو خونتون کجاست؟

سرم را به سمتش متمایل کردم و خواستم چیزی بگویم که صدای نگران جابان را شنیدم:

-جانان... کجا بودی تو؟

توجه من و بارمان به سمت او که با به سمت مان می دوید، جلب شد. متعجب از بارمان پرسید:

-شما کی هستید؟

و دستش را به سمت من دراز کرد. بارمان مرا در آغوش جابان گذاشت و گفت:

-شرمنده ام، عموم به ایشون آسیب زدند. فکر کنم شما برادرشون اید، درسته؟

جابان با اخم های درهمش گفت:

-بله، جریان چی بود؟

به من نگاه کرد و با ناراحتی گفت:

-منم خبری ندارم، وقتی رسیدم هر دو شون روی زمین افتاده بودند و از درد ناله می کردند. منم تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که خواهرتون رو برگردونم.



جابان آه غلیظی کشید و گفت:

-باشه، خیلی ممنون از کمکتون.

سپس به سمت خانه راه افتاد. تمام مسیر در سکوت سپری شد تا این که بالاخره به خانه رسیدیم. با پایش چند ضربه به در زد، مادر در را باز کرد و با دیدن من در آغوش جابان، جیغ خفه ایی کشید.

جابان با خشم گفت:

romangram.com | @romangram_com