#شیطان_صفت_پارت_24


احتمالا در قسمت های بعدی، این نه نفر باقی مانده را باهم آشنا کنم.

به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و از اتاق بیرون زدم. دوست داشتم کمی در روستا قدم بزنم.

البته اگر کسی از آن روستایی ها مرا می دید، حتما خانواده ام را مورد عنایت قرار می داد. اما برایم مهم نبود. مگر من چقدر برای خانواده ام مهم بودم که آن ها برایم اهمیت داشته باشند؟

از مزرعه ی خودمان خارج شدم و پا به جاده ی اصلی روستا گذاشتم. روستای خلوتی بود و در کل بیست خانوار در آن زندگی می کردند.

سرم پایین بود و خیره بودم به پاهای برهنه ام! حتی نتوانستم کفشی بپوشم. چون نمی توانستم از در اصلی خارج شوم و باید از پنجره بیرون می رفتم، نتوانستم کفشی پایم کنم.

متاسفانه آن خانه برای من، حکم قرنطینه را داشت. یعنی من در آن جا زندانی بودم و زندان بان هایم برادر و مادرم بودند.

آه عمیقی کشیدم که باعث شد بخاری از دهانم خارج شود. سنگینی نگاهی توجهم را جلب کرد. سرم را چرخاندم و مرد کشاورزی را دیدم که بیل دستش بود و با اخم غلیظش مرا می نگریست. وقتی فهمید متوجه نگاهش شدم، پرسید:

-این جا چی کار می کنی دختر جون؟

به دوردست ها خیره شدم و گفتم:

-اومدم کمی هوا بخورم.

-تو اون خونه هوا برای خوردن نبود؟ همین الان برگرد خونتون. نکنه می خوای باز دردسر جدیدی درست کنی؟

پوزخندی زدم و به سمتش چرخیدم و دست به کمر پرسیدم:



-من دردسر درست می کنم؟

-آوازه ات همه جا پیچیده. اون هواپیمایی که سقوط کرد، اون تصادف وحشتناک که سی نفر رو کشت، مرگ پدرت، آتش گرفتن خونه ی خاله ات، بازم بگم؟

با خشم غریدم:

-من کاری نکردم.

-حوصله ی سر و کله زدن با یک شیطان صفت رو ندارم. برگرد خونه، همین حالا.

در چشمانش زل زدم و گفتم:

-من برنمی گردم، تو هم نمی تونی منو برگردونی.

بیلش را به حالت دفاعی مقابل خودش نگه داشت و گفت:


romangram.com | @romangram_com