#شیطان_صفت_پارت_23

-گفتم ببند دهنت رو تا پر خونش نکردم.

چند ثانیه بیشتر تا برخورد با قطار فاصله نداشتیم و پای مهسا حتی ذره ای تکان نخورده بود.

دستم را از دور پایش جدا کرد و روی آن را بوسید. متعجب نگاهش کردم که با بغض گفت:



-منو ببخش، دیدت به قیامت.

و با پایش که آزاد بود، لگد محکمی به سینه ام کوبید و از آن جایی که توقع نداشتم، سکندری خوردم و به عقب پرت شدم و از ریل بیرون افتادم.

سرم محکم با زمین برخورد کرد و درد وحشتناکی در آن پیچید. اما برایم اهمیت نداشت! سریع از جایم برخواستم تا دوباره وارد ریل شوم و عشقم را نجات دهم، اما قطار به سرعت وحشت ناکی از مقابلم گذاشت. فریاد بلندی زدم و نام مهسا را صدا زدم، اما جوابم خون او شد که در صورتم پاشید.

مات و مبهوت، خیره بودم به جسد آش و لاش شده ی مهسا. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. هم چو چوب خشکی که در زمین فرو رفته بود، او را می نگرستیم.

صدای خنده هایش، شوق کودکانه اش، جیغ و دادش، همه در ذهنم جولان می داد. حرفی که به من زد، قلبم را به درد آورد:

-می خوام امروز رو فقط کنار تو قدم بزنم، شاید دیگه همچین فرصتی نباشه.

با زانوهایم روی زمین فرود آمدم و فریاد گوش خراشم گوش فلک را کر کرد.

پس او حس کرده بود! مرگش را حس کرده بود. به همین خاطر نمی خواست آخرین فرصت زندگی اش را از دست بدهد.

دستانم از خاک هایی که روی زمین بود، مشت شد و این بار عربده ام کل فضا را در بر گرفت:

-خدا.... چرا این کار رو باهام کردی؟ چرا؟

تند تند به زمین مشت می زدم و فریاد می زدم:

-چرا؟ چرا؟ چرا؟

بدنم به طور نامحسوس می لرزید. از جایم برخواستم و به سمت جسد عشقم که دیگر چیزی از او نمانده بود، رفتم.

هیچ جای سالمی در بدن یا صورتش ندیدم که بتوانم آن را بوسه باران کنم.

او زیر ریل قطار له شده بود!



*****

کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم برخواستم. دیگر حوصله ی تایپ آن داستان را نداشتم. دوست داشتم زودتر آن داستان را تمام کنم تا تمام آن ده نفر را به سرای اعمالشان برسانم.

romangram.com | @romangram_com