#شطرنج_شکسته_پارت_76
- قربان من پیش
ادی دارم.
- طبق اونچه که توی گذشته برای من رخ داده فهمیدم برای متلاشی کردن این باندها باید از درون واردشون شد.
- البته که ما نمی تونیم خودمون اینکار رو بکنیم.
- منظورم ای
که می تونیم از کسای دیگه استفاده کنیم.
- واقعا؟
- بله قربان،متوجه شدم.به کسی نمی گم...
****
- نتونستی؟
- گودرز داد نزن...نشد.بچه ها گفتن یکی همراهش بود.
- زمرد اگر نمی تونی...بهم بگو.
- به من چه اصلا...خودت برو سراغش.
- زمرد نباید بفهمه من دنبالشم.
تماس که قطع شد زمرد روی تختش نشست.به یاد رخسار افتاد که از صبح او را ندیده بود.بلند شد و به سمت اتاق خواهرش رفت. در را باز کرد و وارد اتاق رخسار شد.با اینکه ساعت هفت شب بود چراغ خاموش بود.دیوار های بنفش کمرنگ داشت که پر از تابلوهای رنگارنگ بود.پنجره قدی و بزرگ اتاق فاقد پرده بود.گوشه اتاق تخت یک نفره ای بود با پتوی سفید و بنفش و کنار تخت هم میز چوبی کرم رنگی بود و روی آن یک لپ تاپ مشکی قرار داشت.با تعجب به داخل اتاق سرک کشید و رخسار را دید که گوشه اتاق خودش را جمع کرده بود.
با تعجب گفت- رخسار!
رخسار سرش را بلند نکرد.حتی تکانی هم به خودش نداد.زمرد تکرار کرد- رخسار...
romangram.com | @romangram_com