#شطرنج_شکسته_پارت_6

- تو مطمئنی؟
- آره بابا...داداشت رو دست کم گرفتی ها...
شروین سری تکان داد- حالا ببین کی گفتم.
- مامان...دارم می رم دانشگاه...خداحافظ.
گیتی دخترش را بدرقه و سفارش های هرروزه را یادآوری کرد.رخسار لبخند ملیحی زد و از خا
خارج شد.سوار ماشینش که هدیه پدرش بود،شد و ساعتی بعد در پارکینگ مترو ماشین را پارک کرد.نیم ساعت بعد داخل دانشکده فنی دانشگاه .... شد.برنامه اش را به یاد آورد.می خواست سرش را به دیوار بکوبد.ویژوال بیسیک آن هم با استاد شاکری عذاب الیمی بود که می توانست آن روز بر سرش نازل شود.به سمت کلاس رفت.این چهارمین ترم تحصیل او در مقطع کارشناسی ارشد بود و دلش می خواست به نحو احسن آن را تمام کند.گرچه نمی دانست سرنوشت برای او چه بازی هایی رقم زده است.
از دانشگاه که بیرون رفت تقریبا هوا تاریک شده بود.وارد ایستگاه مترو شد.صدای فریادی او را مجبور کرد که به عقب نگاه کند. مردی به سمتش دوید.با وحشت خود را عقب کشید ولی مرد دیگری که او هم در حال دویدن بود به رخسار برخورد کرد و هر دو زمین خوردند.مرد به سرعت از جایش بلند شد و شروع به دویدن کرد.استخوان دست رخسار به شدت درد می کرد.با کمک مردم بلند شد و به راهش ادامه داد.به یاد آورد در دست مرد اسلحه ای دیده بود.قلبش پر از وحشت شد و بی اختیار کیفش را محکم تر گرفت. روی صندلی ای نشست و منتظر آمدن قطار شد.صدای مردی او را به خود آورد.
- خانم...
رخسار سرش را بالا برد و با یک جفت چشم مشکی درخشان رو به رو شد.
- منو ببخشید...
به یاد آورد این همان مردی بود که به او برخورد کرد.یاد اسلحه اش افتاد.مرد به وضوح ترس را در چهره رخسار مشاهده کرد.
-
...نترسید...
دست در جیب شلوار جینش کرد و کارتی را بیرون کشید.
- سرگرد صلاحی هستم از مبارزه با مواد مخدر.منو ببخشید که ترسوندمتون و بهتون آسیب زدم.
رخسار نگاهش را دزدید.
-

romangram.com | @romangram_com