#شطرنج_شکسته_پارت_54
یاسین بی حال روی تخت اتاق برادرش نشست.صدای یاشار را شنید.
- تیمسار فروزش بود و سرگرد صلاحی.می خواستن راضی م کنن که باهاشون توی یه ماموریت همکاری کنم.
- راضی ت کنن؟
- آره عجیبه.تیمسار می تونست بابت نافرمانی از دستورش بازداشتم ک
اما نکرد.من خیلی با احترام حرف نزدم اما اون انگار اصلا نمی شنید من چی می گم.یه بار بهم گفت که از دستور م*س*تقیم من سرپیچی کردی...اما فقط همین رو گفت.نمی دونم اما انگار مطمئن بود من آخرش قبول می کنم.
- چه حدسی می زنی؟
- احتمالا پرونده ش یه ارتباطی با قتل یگا
داره.
- جدی؟
- می گم احتمالا.شاید هم ...نمی دونم.در ارتباط با مواد مخدره.اصرار تیمسار رو نمی فهمم.انگار حتما باید ما چهارنفر باشیم.
****
خانواده صلاحی به خا
جدیدشان نقل مکان کرده بودند و از همان روز اول شاهد نگرانی های آران بودند. آران صبح زود از خا
بیرون می رفت و تا شب هم برنمی گشت به طوری که برای رخسار هم ایجاد حساسیت کرده بود.سومین شبی که آن ها در آن خا
بودند همان شبی بود که آران و سورنا به خا
یاشار رفته بودند.آران زنگ آیفون را زد و آریانا درب را باز کرد. آران وارد محوطه ساختمان شد.
- آران!
romangram.com | @romangram_com