#شطرنج_شکسته_پارت_46
- دروغ می گی!
- من هیچوقت بهت دروغ نمی گم.بابا بدون اینکه به ما بگه رفته خو
رو فروخته.وقتی آدرس اینجا رو گفت متوجه شدم خدا چقدر بهم لطف کرده.
رخسار کمی به آران نگاه کرد- چه اتفاقی!
آران – واقعا خدا دوستم داشته...راستی چه خبر از بقیه خانواده ت؟ خو
ان؟
- هستن...هم بابا هست هم مامان.زمرد ولی خو
نیست.حالا پدرت کجاست؟
- نیومد.من و آریانا هم فقط اومده بودیم خو
رو ببینیم.
****
زنگ در عمارت زده شد.درب باز شد و دو مرد داخل شدند.سورنا نگاهی به درون خا
کرد و یاشار را دید که روی مبل کرم رنگی نشسته بود.یاشار از روی مبل بلند شد و احترام گذاشت.سورنا به آرامی گفت.
- آزاد سرهنگ.
- خوش آمدید قربان.
و بعد خطاب به آران که به او احترام گذاشته بود گفت-آزاد سرگرد.شما هم خوش آمدید.
هر سه کنار هم روی مبل ها نشستند.یاشار کنترل تلویزیون را در دست گرفت و آن را خاموش کرد.سورنا سکوت را شکست.
romangram.com | @romangram_com