#شطرنج_شکسته_پارت_43

خسته شدم خب...
- بابا این خو
،خاطرات مامان،...
- برای همیناست که می خوام از اینجا برم.دلم تازگی می خواد.
آریانا درب اتاقش را باز کرد.به پذیرایی رفت و به برادر و پدرش ملحق شد- فکر کنم بابا یه فکرایی واسه خودش داره.
خشایار که خنده آریانا را دید لبخندی زد.آران پرسید.
- چرا اصلا از ما نظر نمی خوای؟رفتی خو
رو فروختی یکی دیگه خریدی بدون این که به ما بگی.والا ما هم پسراتیم.
خشایار با بدعنقی گفت- چه نظری مثلا؟
- خب من مثلا باید ببینم این خو
چقدر از اداره فاصله داره.تو رفت و آمدم مشکلی پیش نیاد.آری هم همینطور.
آریانا اعتراض کرد- صد دفعه گفتم اسم منو کامل صدا بزن.
آران خندید ولی با جدیت ادامه داد- مگه دروغ می گم؟
خشایار بی اعتنا دستی در هوا تکان داد.
- حالا آدرسش رو بگین ببینم کجا رو در نظر گرفتین؟
خشایار آدرس را گفت.آران به سرعت از روی مبل بلند شد.
آریانا پرسید- کجا می ری؟

romangram.com | @romangram_com