#شطرنج_شکسته_پارت_41

- نوشاد از جلوی چشمام دور شو.
- داد نزن نائی...
نائیریکا عقب عقب رفت- نزدیک نیا نوشاد.
- بابا تو چته؟
- یعنی تو نمی دونی؟
نوشاد به در اتاق نائیریکا تکیه داد- آره می دونم.
نائیریکا جیغ زد- خیلی پررویی.
نوشاد هل شد و به طرف خواهرش رفت و دست روی دهانش گذاشت تا کسی صدایش را نشنود.نائیریکا تقلا می کرد تا دست نوشاد را از روی دهانش بردارد.به محض اینکه دست نوشاد کنار رفت نائیریکا نفس زنان گفت.
- بی شعور.
نوشاد انگشت تهدید به سمت نائیریکا گرفت- می گم داد نزن...
نائیریکا ناله کرد- آخه چرا...واسه چی؟
- مجبور بودم.
- مجبور؟ اینکارت هیچ اجباری نداشت.
- چرا مجبور بودم.تو نمی فهمی.
- بگو تا بفهمم.بگو تا بدونم چرا داداشم جلوی چشمام یه دختر رو کشت.
نائیریکا روی صندلی نشست و لب به دندان گرفت.
- نائی به جان خودم اینجوری نیست.

romangram.com | @romangram_com