#شطرنج_شکسته_پارت_40
- آهان...باشه.
سوار ماشین آران شدند.رخسار شیشه را پایین کشید و از سر خوردن باد روی صورتش لذت برد.
- رخسار.
رخسار به سرعت صورتش را به سمت آران برگرداند.
- بله؟
آران نگاهی عصبی به رخسار کرد و بعد چشم به خیابان دوخت.
- شالت افتاده...
رخسار نگاهی به خودش کرد.شالش بر اثر وزش باد روی شا
هایش افتاده بود.با عجله آن را روی سرش گذاشت.
- من آدم متعصبی نیستم رخسار...اما...
آران حرفش را عوض کرد- رخسار من بهت امر و
ی نمی کنم که چکار کنی اما...
رخسار چیزی نگفت.
- من خیلی به پوششت کاری ندارم.اما خودتم درک کن که تا چه اندازه این پوشش برای من مهمه.
رخسار دستش را به طرف شالش برد و آن را روی سرش محکم کرد.
آران- خوشحالم که درک می کنی.
****
romangram.com | @romangram_com