#شطرنج_شکسته_پارت_39

رخسار از شنیدن کلمه عزیزم داغ شد.سرش را از خجالت پایین انداخت.آران خنده ای صدادار کرد.
- نگاهش کن توروخدا...شبیه هلو شدی.
رخسار با تعجب به آران نگاه کرد.آران با شیطنت ادامه داد- همینطور زیبا و...
آران ادامه نداد و با شیطنت به رخسار نگاه کرد.لحظه ای نگاهش تغییر کرد و بعد گلویی صاف کرد و گفت.
- فکر کنم دیرتون شده...ساعت هفت بعداز ظهره.
رخسار از جا پرید- هفت؟
- می رسونمت.
-
...
خودم میرم.
- مخالفتت بی فایده ست چون بالاخره خودم می رسونمت.راستی...قهوه ت رو نخوردی.
فکر رخسار آنقدر درگیر حرف های آران بود که اصلا به یاد قهوه نبود.
- مهم نیست.
آران دو اسکناس ده هزار تومانی روی میز گذاشت و بلند شد.چند قدم برداشت که متوجه شد رخسار به دنبالش نمی آید.نگاهش کرد.انگار اصلا در این دنیا نبود.آران آستین مانتوی رخسار را در دستش گرفت و او را به طرف خود کشید.
- کجایی؟
رخسار با تعجب به آران نگاه کرد- چی؟
- بریم دیگه.

romangram.com | @romangram_com