#شطرنج_شکسته_پارت_38

آران به صندلی تکیه زد و به رخسار خیره شد-
...من اشتباه نمی کنم.
آران درست می گفت.از روزی که به هم برخورد کرده بودند و طی چند باری که به اصرار آران با او بیرون رفته بود علاقه ای به او پیدا کرده بود.آران صورت مردا
ای داشت و نگاهی جذاب...به راحتی هر دختری را تحت تاثیر قرار می داد.رخسار دست و پایش را گم کرد.
- ما...ما فقط چند بار همدیگه رو دیدیم.
- خب...بیشتر می بینیم.من و خانواده م به خونتون میایم و با هم آشنا می شیم.
- من...آمادگی ازدواج ندارم.
- پیدا می کنی.
- من هیچی از شما نمی دونم.
- هرچی نمی دونی بپرس.من جواب می دم.
- الان؟
- هر زمان که خودت بخوای.
- خب...می شه خودتون رو کامل معرفی کنین؟
آران دستش را روی میز نزدیک رخسار گذاشت.
- من، آران صلاحی هستم.سی و چهار سالمه.یه برادر دارم به اسم آریانا که سی و یک سالشه.مادرم خیلی سال پیش فوت کرد.شغلم رو هم که می دونی.دیگه چی بگم؟ اخلاق رو که خودت باید بفهمی. من نمی تونم از خودم بگم.آدم معتقدی هستم اما متعصب نیستم.
- منم...
آران حرف رخسار را قطع کرد- همه چیز رو در موردت می دونم عزیزم.

romangram.com | @romangram_com