#شطرنج_شکسته_پارت_37
- آقای...
رخسار به مغزش فشار آورد- آقای صلاحی...می شه بگین با من چکار دارین،من کار دارم.باید برم دانشگاه...
- شما تا سه روز دیگه دانشگاه نداری خانم.
رخسار مبهوت به آران خیره شد.لبخند روی لب های آران عصبی اش می کرد.
- شما...شما،از کجا...؟
- مهم نیست.
- مهمه آقا.
- می تونیم آشنا بشیم؟
رخسار اخمی کرد- منظورتون از این حرف چیه؟ من با کسی دوست نمی شم.
- من تقاضای دوستی نکردم خانمم.بیشتر می تونیم بگیم تقاضای ازدواج کردم.
کلمه "خانمم" در گوش رخسار زنگ زد.رخسار بهت زده به آران نگاه کرد- چی می خواین؟
- گفتم...با من ازدواج می کنی؟
- آخه...آخه اینجوری...؟
- چجوری؟ مگه مردم چجوری ازدواج می کنن؟همدیگه رو می بینن،از هم خوششون میاد و بعد ازدواج می کنن.
- کی به شما گفته من از شما خوشم میاد؟
لبخند آران عمیق تر شد- خانم عزیز بنده پلیسم...
رخسار با عجله میان حرف آران پرید- من...شما...اشتباه می کنین.
romangram.com | @romangram_com