#شطرنج_شکسته_پارت_35

که خوب...سرهنگ رازقی استعفاش رو هیچوقت قبول نکرد.
چشمان آبی در چشمان مشکی قفل شدند- باید کنار هم جمع بشین.تا اجلاس وین شش ماه وقت داریم اما کمه...خیلی کمه.
- قربان...می تونم یه سوال بپرسم؟
- بگو...!
- قربان...توی اجلاس قراره اتفاقی بیفته؟
- تو یاشار و آرتین رو بیار...من به موقعش می گم.فعلا وقتش نیست.
- چشم قربان.
آران بلند شد و احترام گذاشت.خواست از اتاق بیرون برود که صدای سورنا را شنید.
- آران...
با تعجبی آشکار به سورنا نگاه کرد.تا به حال اسمش را صدا نزده بود.با احتیاط گفت.
- قربان!
سورنا از جایش بلند شد و پشت به آران ایستاد.چشمانش را بست و سعی کرد لرزش صدایش را مهار کند.
- مواظب خودت باش.همینطور...همه خانواده ت.من توی عملیات ها نمی تونم همراهیتون کنم اما خودتون سعی کنین گزندی نبینین.من،دیگه...
صدای آرامش رو به خاموشی رفت.آران با صدایی محکم گفت- حتما قربان.
در را باز کرد.
سورنا- می دونی سرگرد مقدم چجوری شهید شد؟
آران به زمین نگاه کرد- خیر قربان.

romangram.com | @romangram_com