#شطرنج_شکسته_پارت_30

- خوش آمدید.
نگاه آران به مردی افتاد که به آرامی از پله هایی که به طبقه دوم منتهی بودند پایین می آمد.
- اینجا به اسلحه نیازی نیست سرگرد.
آران لحظه ای متوجه شد که دستش به طرف اسلحه اش رفته بود.از گارد خود بیرون آمد و صاف ایستاد و احترام گذاشت.
- قربان...
مرد به آران نگاهی موشکافا
کرد.بعد از لحظه ای تامل به آرامی گفت- آزاد.
به طرف ته سالن رفت.آران به دنبالش به راه افتاد.مرد روی نیم ست سبز رنگ نشست.
- بشین سرگرد.
آران به آرامی نشست- از کجا می دونستین که من میام.
لبخندی کمرنگ به سرعت روی لب های مرد نشست و به همان سرعت هم پاک شد.
- من آدمای خودمو دارم.
آران نفس عمیقی کشید- سرهنگ...پس می دونین برای چی اومدم اینجا!
- در اصل...من به اعضای گارد تیمسار فروزش دسترسی ندارم که بدونم ایشون توی دفترشون چکار می کنن یا با چه کسانی در ارتباطن که البته به من ربطی هم نداره.من فقط اتفاقاتی که بهم مربوطه رو دنبال می کنم.اینکه سرگرد آران صلاحی قبل از ورودش به خو
من منتظر می شه که برادرم از خو
بیرون بره و البته چند روز قبلش خو
سرگرد آرتین رضایی بوده که از قضا من زمانی یه نسبت فامیلی باهاش داشتم...و یک هفته قبل هم توی دفتر سرتیپ دوم فروزش بوده...

romangram.com | @romangram_com