#شطرنج_شکسته_پارت_13
ا زمرد در آن خانواده چهارنفره آن را به ارث برده بود.
- ت
ات گذاشته بابایی؟
مرتضی خندید و ویلچرش را به سمت پذیرایی هدایت کرد.زمرد به سمت اتاق مشترک با خواهرش رفت.اتاق را به دو قسمت تقسیم کرده بودند.سمت راست برای زمرد و سمت چپ برای خواهرش.وسایل هر دو سر جایشان بود.عکس ها در اندازه های بزرگ...روی دیوار ها خودنمایی می کرد.زمرد طبق عادت ورودش به اتاق به دیوار سمت راست نگاه کرد.دیواری که عکسی بزرگ از او را نشان می داد.زمرد در حالیکه موهای اتو کشیده اش در هوا پخش بودند با شیطنت به دوربین خیره شده بود.رگه های طلایی بین موهای مشکی زمرد در عکس به بیننده چشمک می زدند.لباس نیمه بره
اش که ت
ا قسمت های ضروری را به قول خودش می پوشاند بدنش را جذاب تر کرده بود.
زمرد لبخندی از سر رضایت زد.از بسته بودن در اتاق مطمئن شد و به طرف میز تحریرش رفت.عکس میثاق صدیقی را روی میز گذاشت.با خود زمزمه کرد.
- تو کی هستی؟
دستی به عکس کشید.غباری را که از اول وجود نداشت پاک کرد.
- باید به خاطر گودرز هم که شده پیدات کنم.بهم امید بسته.
با خود تکرار کرد- میثاق صدیقی...میثاق صدیقی.
- نباید تو کارای گودرز دخالت می کردی.تاوان سنگینی داره.یه روز که دیدمت حتما بهت می گم...قبل از اینکه گودرز از روی زمین محوت ک
.
صدای مرتضی بلند شد- زمرد،دخترم بیا تلفن کارت داره.
آنقدر درگیر میثاق شده بود که اصلا صدای تلفن را نشنید.به سمت پذیرایی رفت.تلفن بی سیم را از پدرش گرفت و به اتاقش بازگشت.
- بله؟
- چی کار کردی زمرد؟
romangram.com | @romangram_com