#شطرنج_شکسته_پارت_11

و هرکدام به یک رنگ زیر قاب شیشه ای خشک شده بودند.نائیریکا برای لحظه ای آرزو کرد که کاش جای آن ها می بود.خشک شده!مسخ شده...تا هیچ چیز را درک نکند.درک نکند که جهانشاه رادان روی تخت بیمارستان هیچ چیز را درک نمی کرد.نائیریکا فقط و فقط برای ارضای حس دلتنگی اش و برای درد و دل با مردی که به دیوار خالی خیره می شد، به آن ساختمان نفرین شده قدم می گذاشت.
****
- جانم؟
- سلام آقا پسر...
- به سلام آقا شاهرخ،حال شما...چطوری داداش؟یادی از ما نمی کنی؟
شاهرخ موبایل را در دستش جا به جا کرد- چوب کاریم نکن مهرداد.
- برو بابا...ببین می خوایم فردا با بچه ها بریم بیرون.هستی؟
لبخند نصفه و نیمه ای روی لب های شاهرخ نمایان شد- کدوم بچه ها؟
- منم و صهبا و پادینا و نوشاد...تو و شروین هم بیاین دیگه.
- تو بعد از این همه سال شروین رو نشناختی؟ شروین اهل اینجور رفت و آمدها نیست!
- بله می دونم داداشت حتی سیگار هم نمی کشه.
- خوبه می دونی و می گی...ما چی؟ سیگار می کشیم.قلیون هم که دیگه رو شاخشه...گاهی هم چی؟
مهرداد قهقهه زد- دمی به خمره هم می زنیم.
- آفرین...پس بی خیال داداش ما.ساعت چند می رین؟
- ساعت هشت صبح بیا دم در خو
م.از اونجا می ریم پاتوق همیشگی.می بینمت.
شاهرخ که تماس را قطع کرد صدای برادرش را شنید.

romangram.com | @romangram_com