#شکیبا_پارت_99

مبینا – خاله بشینین جلو ....
نمی دونستم این خواست امید یا مبینا ... مردد بودم تو پذیرشش ... براي همین گفتم ...
من – نه خاله ... تو بشین جلو .. من نمی تونم با رادین جلو بشینم ...
همون موقع .. بهار رادین رو ازم گرفت و اشاره کرد به صندلی جلو .... مبینا هم سریع گفت ..
مبینا – نه خاله .. شما بزرگترین ...
و رفت عقب نشست ...
کمی خم شدم تا بتونم عکس العمل امید رو ببینم ... با اخم زل زده بود به .. رو به روش ... آرنج دست چپش رو تکیه داده بود
به پنجره ي باز کنارش و با همون دست فرمون رو گرفته بود ... و دست راستش رو مشت کرده بود و آروم می زد رو فرمون ...
نفهمیدم کلافه بود یا عصبی .... هر چی که بود حس بدي بهم می داد .. به خصوص اخمش ...
وقی بچه ها نشستن پشت .. به ناچار جلو سوار شدم و به ارومی سلام کردم ...
با همون اخم .. بدون اینکه برگرده و نگام کنه ... جوابم رو داد و پا گذاشت رو پدال گاز ....
ماشین راه افتاد ...
به ناچار زل زدم به رو به روم ... یه حس بد ... یه ترسی تو دلم نشسته بود که لحظه به لحظه حالم رو بدتر می کرد ... یعنی
می خواست تموم شب اونجوري باهام رفتار کنه ؟ ... می خواست شبم رو خراب کنه ؟... کاش می تونستم برگردم خونه ... با
امید بودن رو می خواستم و با اون رفتارش راضی شدم شبم رو بدون امید بگذرونم ... برزخ بدي بود ....
من اینجوري دلم خوش نیست شبم با ترس هم مرزه
بهشت هم اون ورش باشه به این برزخ نمی ارزه .
در تموم طول راه خودم رو ملامت کردم .. که چرا به حرف آقا نادر گوش کردم ... اخماي در هم امید نشون می داد همون
تصمیم اولم درست بود ... نرفتنم ....
بغض کردم ... چقدر فاصله بود بین ما ... بین دل من و دل امید ... بین ذوق من و اخم امید ...
چقدر تو خونه ذوق زده بودم ... از اینکه می دیدمش ...
از اینکه یه جبري باعث می شد کنار هم باشیم ...
از اینکه دیگه نمی تونست خودش رو کنار بکشه ....
و ناچار بود چند دقیقه اي رو کنار من .. تو یه ماشین بشینه .....
ولی چی فکر می کردم و چی شد ؟ ...
تموم ذوقم با اون اخما کور شده بود ...
دل بی تابم که اون موقع از شوق دیدار می تپید .. حالا داشت از ترس اون اخما ... خودش رو به دیواره هاي سینه م می کوبید

@romangram_com