#شکیبا_پارت_98

رو مبل نشسته بودم و داشتم به این فکر می کردم که حتماً به اون جمعیت تو خونه ي آقا نادر خیلی خوش می گذره ... و
اینکه امید با نبودن من ... آرامشش به هم نمی خوره ...
علی و بهار داشتن با رادین بازي می کردن و صداي جیغ و دادشون رفته بود هوا .... جلوي چشمم بودن ول انگار نمی
دیدمشون ....
تو حال خودم بودم ....... که تلفن خونه به صدا در اومد ....
بلند شدم و رفتم گوشی رو برداشتم .... بله رو که گفتم صداي افسر جون پیچید تو گوشی ..
افسر جون – همین الان حاضر شین بیاین که من هیچ بهونه اي رو قبول نمی کنم ..
از طرز حرف زدنش لبخندي نشست رو لبام ..
من – سلام افسر جون .. راستش بچه ها خیلی خسته هستن ...
افسرجون – من این چیزا حالیم نیست .. همین الان میاین اینجا ...
بعد هم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم ادامه داد ..
افسر جون – گوشی با نادر حرف بزن ... باهات کار داره ...
و گوشی رو داد به اقا نادر ...
آقا نادر – دختر چرا تعارف می کنی ...
من – تعارف ندارم به خدا ...
آقا نادر – سریع حاضر بشین ... امید تو راهه .. گفتم داره میاد اینجا شما رو هم سر راه سوار کنه ... فکر کنم تا یه ربع دیگه
برسه ..
تموم بدنم یخ کرد ...... خدا داشت با من چیکار می کرد ؟ ... من از امید فرار می کردم و ...
چشمام رو بستم ...
من – مزاحم ایشون نمی شیم ...
آقا نادر – مزاحم چیه ؟ ... تو مسیرش هستین ... تازه خودش قبول کرد ... اگر مزاحم بودین قبول نمی کرد .....
ناچار قبول کردم ... و تو دلم دعا کردم که شب خوبی باشه و امید به خاطر حضور اون همه آدم .. تو رفتارش تجدید نظر کنه
....
با شور و شوق از دیدنش لباس پوشیدم ... بازم ساده ...
داشتم شالم رو سرم می کردم که به گوشیم زنگ زد و گفت که جلوي در خونه منتظرمونه ....
سریع کفش پوشیدیم و رفتیم پایین ... به ماشین که رسیدیم ... مبینا که جلو نشسته بود .. سریع پیاده شد و سلام کرد ....
با خوش رویی جوابش رو دادم ... رفت سمت در عقب ماشین و بازش کرد و گفت ...

@romangram_com