#شکیبا_پارت_97
و نمی خواستم این عشق که ناخواسته به وجود اومده بود ... حقیر بشه ... خرد بشه ... شکسته شه ...
من عاشق عشقم بودم و مردي که عاشقش شده بودم ... مرد خشک و جدي من ..... مرد یه دنده ي من .... گرچه که هنوز
عشق من .. مثل آتیش تازه پا گرفته .. کم شعله بود ... ولی می دونستم تو دلش پره از شراره هایی که به وقتش می شه
سوزنده ...
نیاز نبود خیلی فکر کنم تا به این نتیجه برسم که دلیلی براي حضورمون خونه ي اقا نادر و افسر جون وجود نداره اگر حضور
امید قطعی بود ....
براي همین گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خونه ي خاله ... خاطره گوشی رو برداشت .... بهترین کسی که می تونست
بهم جواب بده .... چون بیشتر چهارشنبه سوریا خونه ي اونا بودن ...
بعد از حال و احوال سریع پرسیدم ...
من – افسر جون بهتون زنگ زد ؟ ..
خاطره – برا چهارشنبه سوري ؟ ... آره ... با مامان صحبت کرد ... به شما چی .. زنگ زد ؟ ...
من – آره .. زنگ زد ... راستی خاطره .. هر سال خونشون خیلی شلوغ می شه ؟ ...
صداي شادش تو گوشی پیچید ..
خاطره – آره ... همه ي دوستا و اقوامشون دعوتن ... اگه بدونی چقدر خوش می گذره ... همه شون خیلی پایه ن ... به
خصوص خونواده ي مقدم ...
اسم خونواده ي مقدم کافی بود تا برم تو فکر و دیگه به بقیه ي حرفاي خاطره درباره ي کاراي مقدم بزرگ و داماداش گوش
نکنم ....
پس حضور امید قطعی بود ... وسط حرفاي خاطره پریدم ...
من – خاله کجاست خاطره ؟ ....
یه لحظه سکوت کرد ... احتمالاً داشت فکر می کرد دیوونه شدم که پریدم وسط حرفش ...
خاطره – تو آشپزخونه .... گوشی رو بدم بهش ؟ ...
من – آره ....
با خاله حرف زدم ... و بهش گفتم که ما خونه ي آقا نادر نمی ریم ... بهونه آوردم که خسته هستیم و ترجیح می دیم خونه
بمونیم .... در مقابل اصرارهاي خاله که می گفت بچه هارو می فرسته اونجا و خودش میاد پیش ما هم ایستادگی کردم و ازش
خواستم که خودش هم بره .... نمی خواستم به خاطر من اذیت بشه ...
به بهار علت اصلی نرفتنمون رو گفتم ... قبول کرد .. گرچه که به نظرش من داشتم با این کارام خودم رو آزار می دادم و عقیده
داشت مقدم لایق این همه از خودگذشتگی من نیست ...
@romangram_com