#شکیبا_پارت_100

...
ساخته و منتشر شده است (www.negahdl.com) این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا
استرس بدي داشتم ... بیشتر از اینکه اگر به حرف بیاد .. و بگه که مزاحمش شدیم ... بگه به خاطر اینکه اومده دنبالمون ؛
راهش دور شده .... یا هر چیزي که باعث بشه تا بغض گیر کرده تو گلوم ، به سمت چشمام هجوم بیاره ...
خیره به رو به روم بودم ... ولی دلم در قفسه ي سینه م در پرواز بود ....
سکوت ما رو بچه ها هم اثر گذاشته بود و فقط صداي رادین از پشت میومد .. که گاهی با تشر بهار آروم می گرفت .....
وارد کوچه اي که خونه ي آقا نادر اونجا قرار داشت ؛ شد و ماشینش رو جایی نزدیک درب خونه شون پارك کرد ....
بچه ها خیلی آروم تشکر کردن .. و پیاده شدن ....
در ماشین رو باز کردم ... پاي راستم رو گذاشتم بیرون .... می خواستم پیاده بشم که متوجه شدم سر جاش نشسته و انگار قصد
پیاده شدن نداره ....
نیم نگاهی بهش انداختم .... شاید منتظر بود ازش تشکر کنم ... بی ادبی بود اگر این کار رو نمی کردم .. و از طرفی یه حسی
بهم می گفت که حتماً بهش بگم که به اصرار آقا نادر قبول کردم که بیاد دنبالمون ...
براي همین .. گفتم ...
من – ممنون ... و ببخشید بابت اینکه مزاحمتون شدیم .... اگر اصرار هاي آقا نادر نبود ..
نذاشت حرفم رو ادامه بدم ... برگشت و نگاهم کرد ... با نگاه تیزش چشمام رو هدف گرفت ... و به جاي چشمام ، ناوك
نگاهش رو به قلبم زد ... و گفت ...
مقدم – مزاحم نبودین ....
نتونستم از چشماش .. چشم بگیرم .... آخ که چه عمقی داشت نگاهش ...
دریاي چشماش بی انتها بود ... و بی ساحل ...
انگار آفریده شده بودن تا من توشون غرق بشم ....
جادوي نگاهش غوغایی تو وجودم به پا می کرد ....
چقدر دلم می خواست دل از کف بدم و .........
نمی دونستم خودش متوجه شده بود چشماش من رو جادو می کنه یا نه ؟ ...
اگه دنیا دست من بود
واسه چشماي تو کم بود
سریع سرش رو چرخوند و دوباره زل زد به رو به روش ....
مقدم – اینجوري نگاهم نکن ...

@romangram_com