#شکیبا_پارت_101
ابروهام بی اختیار رفت بالا ... خیره شدن بهش دست خودم نبود ....
می خواستم نگاهم رو ازش بگیرم که با حرفی که زد دوباره خیره شدم بهش ...
مقدم – معنی این نگاه هاي اخیرت رو نمی فهمم ....
حین گفتن این جمله داشت رو به روش رو نگاه می کرد ... ولی جمله ش که تموم شد برگشت و نگاهم کرد ...
یه لحظه موندم باید جواب بدم یا هنوز هم می تونم سکوت کنم ....
اگر قرار بود بهش جوابی بدم باید چی می گفتم ؟ ...
می گفتم عاشقش شدم ؟ ...
می گفتم نفهمیدم کی ... و چه جوري .. اسمت رو خط به خط سطور زندگیم نوشته شده ؟ ...
می گفتم نمی دونم کی اسمت رو .. توي قلبم مهر کرده ؟ ....
می گفتم مدتیه که دلم گره خورده به وجودت ... به حرکاتت ... حتی به اخمات ؟ ....
تمام دنیا رو می دم تو مال من باش
این قلب تنها رو می دم تو مال من باش .........
کاش می تونستم بهش بگم حرفایی که تو دلم تلنبار شده بود ....
نمی دونم چه جوري نگاهش کردم که چشماش رو ریز کرد و با حالت خاصی گفت ...
مقدم – نگو عاشقم شدي که اصلاً نمی تونم قبول کنم ....
متعجب شدم از اینکه ... از نگاهم حرف دلم رو خوند ... از اینکه فهمید عاشقم ... ولی قبولش نداشت ... چرا ؟ ..... باید عشقم
به تأییدش می رسید ؟ ....
کمی مکث کرد و وقتی دید جوابی بهش نمی دم ادامه داد ...
مقدم – یعنی انقدر بچه اي ؟ ....
آخ که احساسم رو ربط داد به بچه بودن ... احساسم رو به سخره گرفت ...
اسم تپش هاي قلبم رو گذاشت بچگی ....
دلم می خواست فریاد بزنم ..
درد داشت .. درد داشت قلبم .. از این تعبیرش ....
چشمام رو روي هم گذاشتم تا درد رو تو عمق نگاهم نبینه ... و انگار این کارم براش مهر تأییدي بود بر دوست داشتنش .....
صداي پوزخندش رو شنیدم ....
مقدم – هه ..... وقتی می گم بچه اي به همین خاطره ... عاشق شدن با یه نگاه ....
چشمام رو باز کردم ... و باز هم نگاهش کردم .... باید یه چیزي می گفتم ... باید از احساسم دفاع می کردم .....
@romangram_com