#شکیبا_پارت_95

هر جمعه .. تو بهشت زهرا ... می دیدمش .. که با مبینا میومد ... بعد از چند ثانیه اي مبینا رو می فرستاد پیش ما ... ولی
خودش نیم نگاهی هم به طرف ما نمی انداخت ... چند دقیقه اي رو سر مزار همسرش می موند و بعد می رفت تو ماشینش و
منتظر مبینا می موند ...
نه سلامی و نه خداحافظی ... هیچی ... هیچ خبري هم از ما نمی گرفت ....
ما هم هیچ خبري ازش نداشتیم ... حتی زمانی که براي کاراي علی ... رفته بود به شهر زلزله زده شون ... هیچ خبري به ما
نداد ... و ما از طریق اقا نادر و سهراب متوجه شدیم دنبال کاراي علی رفته ..
یه جورایی خودش و حمایتاش رو از من ... از ما گرفته بود ... و فکر نمی کرد دل پر غم من توانایی اون همه تنهایی .. و بی او
بودن رو نداره ...
نمی دونست تو دنیاي بی کسی من شده بود فرشته ي زندگی من ... شده بود دریاي حمایت براي من ...
روزها کارم شده بود ایستادن کنار پنجره ي اشپزخونه ... و خیره شدن به آسمون خدا ... شکوه کردن ازش به خدا ... نشستن
سر سجاده و طلب کردن مهرش از خدا ...
ولی هر بار دیدنش برابر بود با بی مهري و بی اعتنایی ...
گاهی پشت پنجره از فکر نگاه هاش که مال من نبود ... اشکم روون می شد .....
بهار تنها کسی بود که دردم رو می دونست .. تنها کسی که سعی می کرد دلداریم بده ... ولی تنها کسی که می تونست من رو
آروم کنه ... خودش رو از من دریغ می کرد ....
از همون روزا ... یعنی دو هفته قبل از عید دیگه هیچ جمعه اي نرفتم بهشت زهرا ... نرفتم تا بی اعتناییش رو نبینم و زجر
بکشم ... نرفتم تا نخواد خودش رو دور نگه داره ... نرفتم تا اذیت نشه ... من مهم نبودم .. دل من مهم نبود ... اون مهم بود و
دلش ... امید مهم بود و خواسته ش .........
سراغی از ما نگیري نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره می دونم باعث این جداییم
رفتم شاید که رفتنم فکرت رو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالت رو بهتر بکنه .....
روزاي بی امید سخت بود ... ولی به خاطر خودش تحمل می کردم .... خودم رو سرگرم کردم با خرید عید براي علی و رادین ...
با بهار برنامه می ریختیم چه روزایی بریم خرید ... وقتی عیدي بابا و عمو رو دادن از خوشحالی روي پا بند نبودم ... کلی براي
رادین خرید کردم ... کل براي علی ... می خواستم علی دیگه مشکی نپوشه ...
مثل تموم زن ها .. شروع کردم به خونه تکونی ... با اینکه سخت بود با وجود رادین ... با اینکه هر چی خونه رو جمع می کردم
و باز هم رادین ماشین ها و اسباب بازیاش رو می ریخت رو زمین ... با اینکه تا اون موقع هیچ وقت شیشه نشسته بودم ... یا

@romangram_com