#شکیبا_پارت_94

با درموندگی نگاهی به خاله کردم ... و بعد بی اختیار برگشتم ونگاهم رو دوختم به مقدم ...
نیم نگاهی به من انداخت و بعد رفت سمت شوهر گلشید و شروع کرد به حرف زدن ... انگار نه انگار داشتم با چشمام بهش
التماس می کردم که از دست مهرزاد نجاتم بده ...
همون موقع گلشید رو کرد به سمت افسر جون و زري جون ...
گلشید – نمی خواد مزاحم آقا مهرزاد بشین به مسیرشون نمی خوره ... ما داریم میریم خونه ي مادر شوهرم .. به خونه ي
شکیبا جون نزدیکه .. ما می رسونیمشون ...
کمی دلم آروم گرفت ... با این حال رو کردم به گلشید ..
من – ممنون .. مزاحمتون نمی شیم ...
گلشید لبخند قشنگی زد ..
گلشید – مزاحم چیه عزیزم ... مراحمید ... ما که داریم همون مسیر رو می ریم ...
لبخندي زدم و با گفتن ممنون .. به افسر جون و زري جون و مهرزاد که اومده بود نزدیکمون ایستاده بود فهموندم که با گلشید
می ریم خونه ....
مهرزاد رو کرد به من ..
مهرزاد – در هر صورت خوشحال می شم بهم افتخار بدین ...
از حرفش خوشم نیومد ... علناً ازم درخواست می کرد که سوار ماشینش بشیم ... با این حال رعایت ادب این بود که با
خوشرویی دعوتش رو رد کنم ...
می خواستم لبخندي بزنم که یاد حرف مقدم افتادم ... اینکه مردم از هر چیز کوچیکی حرف در میارن ... و همه ازم انتظار دارن
رفتارم خانومانه تر باشه .. براي همین به جاي لبخند آنچنانی .. یه لبخند محوي زدم و با نهایت جدیت جواب دادم ...
من – ممنون ... مزاحم شما نمیشیم ...
کمی سرش رو خم کرد ...
مهرزاد – سعادتی بود که نصیبم نشد ... پس با اجازتون ...
و خداحافظی کرد و رفت ... رفت ولی از حرفش لبخند خاصی رو لباي زري جون و افسر جون به جا موند ...
از رفتنش نفس راحتی کشیدم و سرم رو چرخوندم که با مقدم چشم تو چشم شدم .... با جدیت نگاهم می کرد ...
روزها می گذشت ... سخت .. طاقت فرسا ... و پر از دلتنگی ...
اینبار علاوه بر دلتنگی براي خونواده اي که دیگه نبودن یه دلتنگی جدید پیدا کرده بودم ... دلتنگی براي مرد خشک و جدیی
که چشماش دنیاي من بود ....
از بعد از اون روز خونه ي افسر جون و آقا نادر ... دیگه مقدم رو ندیدم ... یعنی دیدم ولی از دور ...

@romangram_com