#شکیبا_پارت_93
دلم می خواست همونجا وایسم و فکر کنم که منظورش از اون شعر چیه ... من کدوم راه رو در پیش گرفته بودم که به مقصد
نمی رسید ؟ ....
احساس می کردم فهمیده براي غرق شدن دوباره تو نگاهش رفتم .. و منظورش از این حرف همین بوده ... یا شاید .....
تو فکر موندن و ایستادن رو جایز ندیدم ... ایستادنم درست تو نزدیکی جایی که مردا نشسته بودن .. و نزددیکی به مردي که
مجرد بود می تونست پیامد حرفاي بدي باشه ..
یاد حرفش افتادم که گفت قبل از هر کاري فکر کن .. چون نمی شه در دهن مردم رو بست ..... همین یادآوري کافی بود تا
بدون اینکه بخوام بهش جوابی بدم .. برگردم و بشینم کنار بهار ....
وقت خداحافظی ... سهراب با گفتن می رسونمتون .. رفت که سوئیچ ماشینش رو بیاره .. تعدادمون زیاد بود .. و همه تو ماشین
سهراب جا نمی شدیم .. آروم به خاله گفتم که ما خودمون با تاکسی می ریم . .. ولی خاله قبول نمی کرد و می گفت بهتره ما
با سهراب برگردیم و خودشون با تاکسی برن .... افسر جون که متوجه حرفاي من و خاله شده بود اومد سمتمون ..
افسر جون – این همه آدم اینجاست ... همه هم می خوان برن خونه شون .. یکی شما رو می رسونه .. چرا تاکسی ؟ ...
لبخندي زدم ...
من – ممنون افسر جون .. اما مزاحم کسی نمی شیم ... درست نیست .. اگر یه تاکسی تلفنی برامون بگیرین ممنون می شم ...
افسر جون سري تکون داد ..
افسر جون – امکان نداره .. نهایتش نادر خودش شما رو می رسونه ...
و بلند آقا نادر رو صدا کرد ...
افسر جون – نادر ... بچه ها رو می رسونی ؟ ...
با این حرفش .. خواهر افسر جون اومد طرفمون ...
زري جون – چرا آقا نادر رو صدا می کنی ؟ .. مهرزاد داره می ره خونه .. سر راه هم شکیبا جان و بچه ها رو می رسونه ...
و بعد مهرزاد رو صدا کرد ...
نمی خواستم .. نمی خواستم مهرزاد ما رو برسونه ... از نگاهاش خوشم نمی اومد ... نگاهش بد نبود .. ناپاك نبود ... ولی پر بود
از یه چیزي مثل علاقه ..
تموم مدتی که خونه ي افسر جون بودیم ... هرازگاهی سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... چند باري که بلند شدم تا دنبال
رادین راه برم و مواظبش باشم دیدم که چقدر مشتاقانه نگاهم می کرد ... به حدي که یه بار علی بلند شد اومد کنارم و گفت ..
علی – تو برو بشین خودم حواسم بهش هست ... خوشم نمیاد زیر نگاه این پسره باشی ...
و با اخم نگاهی به مهرزاد انداخت ...
و حالا می خواستن ما رو با مهرزاد بفرستن خونه ....
@romangram_com