#شکیبا_پارت_92
مقدم از داخل خونه اومد بیرون ... همونجور که داشت از بغل دست ما می گذشت رو کرد به خواهرش ...
مقدم – مهشید یه کاسه آش بده مبینا برام بیاره ...
رد شد و رفت ... و در جواب سوال هما جون که پرسید " نماز می خوندي " .. " بله " اي گفت و رفت سمت جایی که مردا
نشسته بودن ... گوشه اي تنها نشست ...
مهشید یه کاسه آش رو گرفت سمتم ...
مهشید – شکیبا جان زحمت تزیینش رو می کشی ؟ ...
کاسه رو گرفتم ..
من – حتماً ...
تزیینش کردم .. هر چی هنر داشتم رو خرج کردم تا تزیینش خوب بشه ... در همون حین مهشید گفت ..
مهشید – کشک زیاد بریز ... امید آش رو با کشک زیاد دوست داره ..
همون کار رو کردم ...
با چشم گشتم دنبال مبینا ... تا صداش کنم که آش رو ببره براي پدرش ... دیدم داره با سهراب از خونه می ره بیرون براي
پخش کردن کاسه هاي آش ..
اگر می خواستم صبر کنم تا برگرده ممکن بود آش سرد بشه ... و از طرفی دلم پرپر می زد براي دوباره خیره شدن تو اون دوتا
چشم و بوي ادکلن مدهوش کننده ش ... محو شدن تو چشماش حس خوبی بهم منتقل می کرد ...
سریع یه سینی برداشتم و کاسه رو گذاشتم داخلش ... و رفتم سمت مقدم ...
سرش پایین بود و متوجه من نبود ... رسیدم جلوش ... کمی خم شدم و سینی رو گرفتم جلوش ..
من – بفرمایید ...
سریع سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد ...
خیره شدم تو چشماش ... می خواستم بازم محو بشم تو نی نی نگاهش که سریع چشم ازم گرفت ... کاسه رو برداشت ..
مقدم – ممنون ...
نمی خواست با هم چشم تو چشم بشیم که نگاهش رو ازم گرفت .. مأیوسانه کمر راست کردم که برم ..... که از شعري که
خوند جا خوردم و ایستادم ...
مقدم – ترسم نَرِسی به کعبه ، اي اَعرابی
کاین ره که تو می روي به ترکستان است .
نگاهش کردم ..
سرش پایین بود و خیره به کاسه ي آش ..... قاشقش رو بی هدف می برد داخل کاسه و بیرون می آورد ....
@romangram_com