#شکیبا_پارت_91
هر دو تا خواهرش شبیه به پدرشوون بودن ... خوش چهره بودن و مهربون ... رفتارشون متین بود و بسیار مبادي آداب بودن ..
خوش پوش و مثل خود مقدم لباس پوشیدنشون برازنده بود ... البته پدر و مادرشون هم همینطور بودن ....
شوهراشون هم هم سن وسال مقدم به نظر می اومدن ... و تقریباً مثل مقدم لباس پوشیده بودن ... بیشتر هم کنار مقدم بودن
و هر سه با هم حرف می زدن ....
موقع هم زدن آش و دعا کردن .. افسر جون همه رو صدا کرد ... بعد از مردا ... زنا رفتن براي هم زدن آش ... نوبت مادر مقدم
که رسید ... چند دقیقه اي هم زدنش طول کشید ... که پدر مقدم از همون جایی که نشسته بود بلند گفت ..
مقدم بزرگ – هما خانوم انشاالله حاجت روا بشی ... بسته ... شما که منو داري .. دیگه چرا انقدر دعا می کنی ... ببین جوونا تو
صف ایستادن .. اونا باید به این آش دخیل ببندن شاید مثل شما خوشبخت بشن و یه مرد جنتلمن بگیرتشون ...
از حرفش همه خندیدن ... حتی مقدم ... سرش رو انداخته بود پایین و می خندید ... و من محو خنده ش بودم ... خنده ش رو تا
اون موقع ندیده بودم ... خنده ش هم مردونه و به قاعده بود ... کلاً این بشر همه کاراش برازنده بود براي یه مرد ....
با صداي آروم افسر جون که داشت با مادر مقدم حرف می زد ... نگاهم رو از مقدم گرفتم ...
افسر جون – نگران نباش ... به امید خدا تو سال جدید امید هم ازدواج می کنه .. خیال تو هم راحت می شه ..
هما جون سري تکون داد ..
هما جون – خدا کنه ... به خدا این پسر هم ازدواج کنه .. دیگه غیر از سلامتی و خوشبختی بچه ها چیزي از خدا نمی خوام ..
افسر جون زیر چشمی نگاهی به من انداخت ..
افسر جون – نگران نباش .. نادر گفت .. که یه کم زمان می خواد .... نادر حسابی براش نقشه کشیده ...
هما جون سري کج کرد و خدا کنه اي گفت ... بعد هم اومد سمت من و ملاقه رو گرفت سمت من ... و رو به دختراي دیگه
گفت ...
هما جون – اول از همه نوبت شکیبا جانه ....
ملاقه رو که داد دستم ... دستی زد به پشت کمرم ..
هما جون – انشاالله حاجت رواشی مادر ... براي امید و مبیناي منم دعا کن ... دعا کن امید از خر شیطون پیاده شه ...
سري تکون دادم ..
من – چشم ...
ولی یه لحظه موندم ... چرا به من گفت براشون دعا کنم ... اون همه آدم اونجا بود ... مشکوك یه نگاهی به لبخند خاص هما
جون انداختم و شروع کردم به هم زدن ....
با مهشید و بهار نشسته بودیم و روي کاسه هاي آش رو تزیین می کردیم ... بقیه ي دخترا داشتن کاسه هاي آماده رو همراه
پسرا پخش می کردن ... زنا آش ها رو می کشیدن ... مردا هم در حال خوردن بودن ...
@romangram_com