#شکیبا_پارت_90
ادامه داد ...
مقدم – تو الان یه مادري .. همه به این چشم نگات می کنن .. همه ازت توقع دارن رفتارت خانومانه تر شده باشه ... هم
رفتارت .. هم لباس پوشیدنت و هم حرف زدنت ... براي جلب توجه کردن .. رفتار متین و با وقار یه خانوم بیشتر به دل میشینه
تا آرایش صورتش ...
همیشه طعنه می زد ... ولی تو همون طعنه ها .. حرفاش درست بود .. همیشه حق با اون بود ...
با این حال آروم گفتم ...
من – الان کدوم کار من نشون دهنده ي جلب توجه ؟ ...
اومد نزدیک تر ...
مقدم – هیچ کاریت .. ولی این رژ لب در عین سادگی لباست هماهنگ نیست .. یه جورایی تو چشمه ... اگر قرار باشه از یه
کارت تعریف کنم از همین لباساي ساده و در عین حال شیکیه که می پوشی ...
با ناباوري نگاش کردم ... داشت از لباساي من تعریف می کرد ؟ ..
چند لحظه خیره شدیم تو چشماي همدیگه ...
غرق شدم تو چشماي سیاهش ... تو عمق نگاش ... تو ژرفاي حضورش ...
غرق شدم و ضربان قلبم رفت بالا ...
غرق شدم و حس از بدنم رفت .... و لرزه اي افتاد به جونم ...
دریاي چشماش خیلی عمیق بود ... نمی تونستم خودم رو نجات بدم از اون غرق شدگی ...
داشتم تو نگاهش محو می شدم که مقدم به خودش اومد و چشم ازم گرفت و گفت ..
مقدم – زودتر بیا تو حیاط .. درست نیست زیاد تو خونه بمونی ... منم به هواي کلاه مبینا اومدم داخل ..
رفت سمت در ... هنوز بیرون نرفته بود که همونجور که پشتش به من بود .. نیم چرخی زد و صورتش رو سمتم چرخوند ...
مقدم – همیشه وقتی می خواي یه کاري انجام بدي به این فکر کن که .. نمی شه درِ دهن مردم رو بست .. مردم از هر چیز
کوچیکی حرف در میارن ....
و رفت ....
و من موندم و یه حس ... یه حس خوب از نگاهش و تعریفش از لباسام .....
و حرفاش که حقیقت داشت و من هیچوقت به اونا فکر نکرده بودم .
داشتم با خواهراي مقدم .. مهشید و گلشید .. ظرفایی که قرار بود توش آش بریزن رو آماده می کردیم ...
مهشید سی و پنج سالش بود و دوتا بچه داشت .. یه پسر دو ساله و یه دختر شش ساله ...
گلشید هم سی سالش بود و یه پسر نه ماهه داشت ... که بیشتر بغل شوهرش بود ...
@romangram_com