#شکیبا_پارت_89
خاله ابرویی بالا انداخت و سري تکون داد ..
خاله – نمی دونم والا ... همه ي دخترا که آرایش دارن ... ولی خوب ...
لبخندي زد ...
خاله – حتماً یه دلیلی داره دیگه خاله .. اون مرده .. وقتی تشخیص می ده که نباید رژ لب داشته باشی ..
پریدم وسط حرفش ... آروم گفتم ...
من – دلم نمی خواد کسی بهم دستور بده خاله ...
خاله – هر جور خودت صلاح می دونی خاله ... من رادین رو می برم بیرون .. تو هم زود بیا ...
سري تکون دادم ... خاله رفت و من باز خیره شدم به دستمال تو دستم ....
یه لحظه بغض کردم .... چرا یا طعنه می زد یا دستور می داد ... چرا فکر می کرد هیچی حالیم نیست ؟ ...
با تقه اي که به در اتاق خورد .. رو کردم سمت در ...
من – بله ؟ ...
در نیمه باز اتاق .. کاملاً باز شد ... و مقدم در چهارچوب در ظاهر ...
مقدم – برات دستمال آوردم که دستمال کم نیاري ....
بعد اخمی کرد ..
مقدم – هنوز که پاکش نکردي ! ....
با حرص نگاش کردم ... داشت می رفت رو اعصابم ...
من – من هر کاري خودم صلاح بدونم انجام می دم ... در ضمن .. اون همه آدم بیرونن که آرایش دارن ..
سري به حالت تأسف تکون داد ...
مقدم – خودت رو با اونا مقایسه می کنی ؟ ... الان بگو چه وجه تشابهی بین خودت و اونا می بینی ؟ ..
فکر کردم ... خوب همه دختر بودیم .. دختر با دختر که فرق نداشت ... ولی .. تنها تفاوتمون این بود که اونا پدر و مادر داشتن
و من ...
بغض کردم ... از تصور اینکه می خواد بهم بفهمونه چون پدر و مادر ندارم یکی باید دائم بهم امر و نهی کنه ...
جواب دادم ..
من – اگر منظورتون اینه که من پدر و ...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم ... اومد داخل اتاق ...
مقدم – چرا انقدر بچه اي ؟ ... من کی خواستم بگم چون تو ...
کمی مکث کرد ... انگار نمی خواست به زبون بیاره کلمه ي یتیم بودن رو ...
@romangram_com