#شکیبا_پارت_88
من – بابا دیگه چیزي نگفت ؟ ...
مبینا سري به علامت نه تکون داد ....
دوباره برگشتم و مقدم رو نگاه کردم ... نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی نگاه نمی کنه با دستش اشاره اي به لباش
کرد ...
بی اختیار دستم رفت سمت لبام .... تازه فهمیدم منظورش رو ... رژ لب آجري رنگم ...
نگاهی به بهار انداختم ... سرش رو پشت سر من قایم کرد و با دستش رژ لبش رو پاك کرد ... اخمی بهش کردم ..
من – تو دیگه چرا پاك می کنی ؟ ..
بهار همونجور که داشت دستش رو روي لبش می کشید گفت ..
بهار – مگه نمی بینی داره چه جوري نگاه می کنه ؟ .. انگار قتل عمد کردیم .. خب یه رژ زدیم دیگه ...
با همون اخم گفتم ..
من – اون با من بود نه تو ... بسته .. همش پاك شد ... انقدر رو لبات دست نکش .. الان همش پوست پوست می شه ...
همون موقع خاله نزدیکمون شد ..
خاله – چرا نمیاین بشینین ؟ ....
نگاهش افتاد به دستمال تو دستم ..
خاله – این چیه ؟ ...
بهار هم با تمسخر گفت ..
بهار – مثل اینکه جناب مقدم از رنگ رژامون خوشش نیومده .. دستمال فرستاده که پاکش کنیم تا قیافمون بشه شبیه مرده ها
.. بی رنگ و رو ...
معلوم بود بهار از حرکت مقدم حرصش گرفته .... خاله نفسش رو با صدا داد بیرون ...
خاله – حالا که پاکش کردي .. بیا برو دستات رو بشور که رنگ رژت روشه .. زشته ...
بعد رو کرد به من ..
خاله – تو چرا دستمال به دست این وسط ایستادي ... بیا برو داخل ... زشته اینجا پاکش کنی ...
با خاله رفتیم داخل خونه ... به هواي عوض کردن لباساي رادین ... رفتیم تو یکی از اتاقا ...
مردد بودم ... باید پاك می کردم ؟ ...
خاله – چرا معطل می کنی خاله ؟ ..
درمونده نگاش کردم ...
من – باید به حرفش گوش کنم ؟ ... چرا ؟ ... مگه چیکارمه ...
@romangram_com