#شکیبا_پارت_87

چشم تو چشم شدم با مقدم ... که داشت با همون صورت خشک و جدیش ... موشکافانه نگاهم می کرد ....
مبینا خودش رو چسبوند به پاهام ... رو زانو خم شدم و سرش رو ب*و*سیدم ....
با خاله اینا راه افتادم سمت افسر جون و آقا نادر که اومده بودن استقبالمون .... بعد از روب*و*سی با افسر جون رفتیم به سمت بقیه
و یه سلام کلی کردیم .....
با اینکه هیچ غربه اي دعوت نداشت و نصفی از اقوامشون هم نیومده بودن ... باز تعداد زیاد بود و شلوغ ...
زنا یه سمت نشسته بودن و مردا یه سمت ... نزدیک مردا یه دیگ بزرگ روي شعله ي گاز مخصوصی قرار داشت .. و درحال
قل قل بود ....
خوبی مجلس هاي خونه ي آقا نادر این بود که همه یه جور بودن تو پوشش ... یعنی همه حجاب داشتن ..و اگر کسی هم اهل
حجاب نبود .. روسري یا شالش رو سرش بود و فقط خیلی به پوشیده بودن موهاش اهمیت نمی داد ... ولی این احترام به
صاحبخونه گذاشته می شد که همه با حجاب باشن ...
خشایار دست علی رو گرفت رو رفت سمت جایی که مردا نشسته بودن ... تعدادشون زیاد بود ... به علی سفارش کردم که
نزدیک دیگ نشه و به خشایار سفارش کردم تا علی رو تنها نذاره ...
می خواستم با بهار و رادین برم طرف زنا که چشمم خورد به مقدم .... که اخماش تو هم بود ... و خیلی بد بهم نگاه می کرد ...
موندم که اخمش براي چیه ... یه لحظه به خودم شک کردم ... یه نگاه کلی به لباسام انداختم .. دکمه هاي پالتوم رو چک
کردم ... نه مشکلی نداشت ... دوباره چشم دوختم به مقدم که هیچ تغییري تو اخمش به وجود نیومده بود ...
وقتی دید باز دارم نگاش می کنم پوفی کرد و مبینا رو صدا زد ... با بهار راه افتادیم سمت زنا و جایی که خاله نشسته بود ....
هنوز نرسیده بودیم که با صداي مبینا ایستادم ...
مبینا – خاله ؟ ... خاله شکیبا ؟ ...
برگشتم ..
من – جانم عزیزم ؟ ....
لبخندي زد و اومد طرفم ... دستم رو گرفت ..
مبینا – خیلی خوشحالم اینجایین ...
بعد دستمالی گرفت طرفم ..
مبینا – بیا خاله .. این رو بابام داد گفت شما دستمال ندارین ...
دستمال رو گرفتم و با تعجب نگاش کردم ... نمی فهمیدم یعنی چی ؟ ...
نگاهی به مقدم کردم ... داشت نگام می کرد ... کلافه بود ... این رو از مشت شدن و باز شدن مداوم دستاش فهمیدم ...
رو کردم به مبینا ..

@romangram_com