#شکیبا_پارت_86
مقدم – وقتی می گم بچه اي ناراحت می شی .. خانوم کوچولو این حرف رو به یه مرد نمی زنن ...
سرش رو کشید عقب و ادامه داد ..
مقدم – در ضمن براي اطلاعت می گم .. اگه قرار باشه یه روز زنی رو وارد زندگیم کنم .. مطمئن باش انتخابم از بین دختر
بچه ها نخواهد بود ...
از حرفش هنگ کردم ... متعجب نگاش می کردم ... طعنه ي کلامش واضح بود ...
سریع مبینا رو صدا کرد و با یه خداحافظی سریع من رو تو همون حالت ول کرد و رفت ...
تو تعطیلات بین دو ترم بهار .. خاله با یه پیشنهاد اومد خونمون ... اونم اینکه بهتره به جاي اینکه خونه ي عمواینا که حالا بی
مصرف مونده بود رو اجاره بدیم .... و اینجوري هم یه پولی پس انداز کنیم .. هم اینکه اون خونه بدون استفاده نمونه ...
با راضی بودن بهار .. خاله و خشایار و صد البته اقا نادر .. به چندتا بنگاهی سپردن تا براي اون خونه م*س*تأجر پیدا کنن ...
شاید اگر صدسال هم می گذشت .. به فکر من نمی رسید همچین کاري کنم ... شم اقتصادي من خوب کار نمی کرد ... و
خاله این رو گذاشت به پاي کم تجربگی من .... می گفت .. تا یکی دو سال آینده یاد می گیري چه جوري از موقعیت هات
استفاده کنی ... و البته درست می گفت ...
زیر و بم هاي زندگی هر کسی رو وادار می کنه که یاد بگیره طرز زندگی کردن رو ...
افسر جون زنگ زد و براي جمعه دعوتمون کرد بریم خونه شون ... قرار بود آش نذري بپزن ... ما رو هم دعوت کرد که از
صبح اونجا باشیم .. هم کمک کنیم و هم موقع هم زدن آش و دعا کردن اونجا باشیم ...
جمعه صبح بعد از خوردن صبحانه حاضر شدیم ... قرار بود با تاکسی تلفنی بریم خونه ي خاله و از اونجا همگی با هم راهی
بشیم ...
مثل همیشه سعی کردم ساده و شیک لباس بپوشم .... لباسامون هنوز مشکی بود ... نه من و نه علی و بهار .. هیچکدوم رنگی
غیر از مشکی نمی پوشیدیم ... و البته خاله ... که به احترام ما .. با اینکه ازش خواسته بودم مشکیش رو در بیاره ... ولی
همچنان مشکی می پوشید ....
لباس که پوشیدم .. یکی از رژ لباي قهواي آجریم رو برداشتم ... و براي اولین بار بعد از سیاه پوش شدنمون .. کشیدم رو لبام
...
جلوي در خونه ي اقا نادر و افسرجون از ماشین پیاده شدیم ... در خونه شون باز بود ... و از همون لاي در می شد جمعیت تو
حاط خونشون رو دید ...
وارد که شدیم ... اولین چیزي که دیدیم ... دختر بچه اي بود که داشت می دوید به سمتمون و بلند بلند داد می زد ...
- واي خاله ... خاله شکیبا ........
مبینا بود .. با دیدنش ... چشم جرخوندم تا مقدم و عکس العملش رو ببینم ...
@romangram_com