#شکیبا_پارت_85
مقدم – برو ...
مبینا که دور شد .. با همون اخم رو کرد به من ..
مقدم – کار خوبی نکردي ... داشت عادت می کرد به این دیدارهار دورادور ...
احساس دخترش براش مهم نبود ... اون لبخند قشنگش براش مهم نبود که اصرار داشت رو اونجور دیدارها .. اخم کردم ..
من – چرا نمی خواین احساسات دخترتون رو درك کنین .. اون بچه ست .. نیاز به محبت داره .. نه اینکه از چیزاهایی که
دوست داره منعش کنین ...
پوزخند کذایش نشست رو لبش ...
مقدم – دختر خودمه .. زندگی خودمه .. و خودم براشون تصمیم گیري می کنم ...
لجم گرفت ... از این مرد خشک و جدي و جذاب که البته به نظر من جذاب بود .. چون بارها از بهار شنیدم که می گفت "
مقدم چیزي براي جذب یه زن نداره ... خیلی خشک و رسمیه .. و این باعث می شه آدم ازش فرار کنه " ...
با لجبازي جواب دادم ...
من – منم خودم براي دلم تصمیم می گیرم .. دلم تنگ شده بود .. شما هم حق ندارین بهم بگین چه کاریم درسته و چه
کاریم غلط ...
دوباره اخم کرد ..
مقدم – اگر قرار بود هرکس هر کاري دلش می خواد انجام بده که تو دنیا سنگ رو سنگ بند نمی شد ... این رو تو گوشت
فرو کن ... خوشم نمیاد زیاد به زندگیم نزدیک بشی ...
سرم رو بردم جلو ... باید بهش می فهموندم نیازي ندارم به اینکه خودم رو به زندگیش نزدیک کنم ...
من – براي نزدیک شدن به شما راه هاي بهتري هم هست ... نیازي نیست به دخترتون نزدیک بشم ..
اونم سرش رو آورد جلو و گفت ..
مقدم – فکر می کنی انقدر ضعیفم که بخوام با چندتا عشوه ي زنونه از راه به در بشم ؟ ..
بعد با حالت تأثیرگذاري ادامه داد ..
مقدم – البته مطمئنم مثل زنا بلد نیستی عشوه بیاي .. مادر هستی ولی زن نیستی که بدونی با چه جور عشوه هایی می تونی
رو مردا تأثیر بذاري خانوم کوچولو ...
لبم رو از حرص حرفش رو هم فشار دادم ... همه ي حرفاش یه جور طعنه بود ...
با حرص جواب دادم ...
من – بالاخره اونقدر جذابیت زنانه دارم که بتونم یه مرد رو بکشونم طرف خودم ....
پوزخندي زد و سرش رو به حالت تأسف تکون داد ..
@romangram_com