#شکیبا_پارت_84

با سر اشاره اي به پنجره کرد ...
خشایار – همین پسره .. چی بود اسمش ؟ ...
من – بابک ؟ ...
خشایار – آره .. بابک ..
شونه اي بالا انداختم ...
من – هیچی .. اون روز که رفتم دفتر مقدم ... بعد از اینکه کارم تموم شد من رو رسوند .. اومدم تو کوچه این پسره جلوم رو
گرفت و یه مشت حرفاي بی سر و ته زد .. مقدم هم فهمید مزاحمه .. اومد از خجالتش در اومد ..
خشایار اخمی کرد ..
خشایار – خوب چرا به من نگفتی ؟ ...
من – چیزي نبود .. حالا یه مدت بیا با هم بریم بیرون که ببینه یکی همراهمه .. شاید دیگه مزاحم نشه ...
خشایار – هر وقت خواستی بهم زنگ بزن .. خودم رو می رسونم ..
سري تکون دادم ...
اولش نمی خواستم به خشایار بگم همراهیم کنه ... ولی چون نمی خواستم اتفاقی بیفته که بخوام از مقدم درخواست کمک
کنم .. گفتم که یه مدت همراهم باشه ... حس لجبازیم می گفت که در خواست کمک از مقدم یعنی نشون دادن اینکه واقعاً
مثل بچه ها نیاز دارم به یه آدمی که دائم کمکم کنه ...
برف و یخ بندون تموم شد ... امتحانات علی و بهار تموم شد ... روز هاي جمعه گاهی .. مبینا همراه مادر مقدم میومد بهشت
زهرا ... ولی از همون دور برامون دست تکون می داد .. معلوم بود اجازه نداره نزدیکمون بشه ... دلم براش می سوخت ...مبینا
گ*ن*ا*هی نداشت ...
بهار شده بود همدم تموم لحظاتم .. و گوش شنواي دلتنگییام ... براش می گفتم از حرفاي مقدم و دلتنگیم براي مبینا ...
بهار هم ناراحت بود .. یه جورایی انگار براي من بیشتر دلسوزي می کرد تا مبینا ...
آخر سر هم یه جمعه نتونستم جلوي خودم رو بگیرم .. و رفتم سمت مبینا که کنار مقدم ایستاده بود ... مقدم با دیدنم اخم کرد
.. ولی من بی توجه به گره ابروهاش .. مبینا رو گرفتم تو بغلم ...
دلم براش تنگ شده بود ... تموم دلتنگیم رو با بغل کردن و ب*و*سیدنش رفع کردم .. مبینا هم سفت بغلم کرد و سرش رو
گذاشت رو شونه م ... معلوم بود اونم دلتنگ من بوده ... در دوست داشتنش شکی نداشتم ...
وقتی حسابی دلتنگیم رفع شد ... از خودم جداش کردم .. لباش پر از خنده بود بعد از مدت ها .. رو کرد به پدرش ...
مبینا – بابا .. برم پیش خاله بهار ؟ ..
مقدم همونجور که اخم کرده بود .. بدون اینکه نگاهی به مبینا بندازه .. جواب داد ..

@romangram_com