#شکیبا_پارت_83
و حرف خودم ... اینکه نیازي به حمایتاش ندارم و می خواستم نشون بدم بزرگ شدم ... ولی داشتم ... من به حمایتاش نیاز
داشتم ....
دلم حمایت می خواست .. اونم از جنس مردونه ... حمایتی که بهم نشون بده یکی هست که نگرانمه ... اینکه من براش مهمم
... اینکه به فکرمه ...
مردي که دلش براي من باشه ...
با دیدنم تپش قلب بگیره ..
کسی که بتونم خودم رو براش لوس کنم ...
کسی که وقت دلتنگی .. و بی تابی .. به آغوشش پناه ببرم و آروم بشم ...
کسی که بهم بگه " نگران هیچی نباش .. من هستم " ...
دلم مرد می خواست ... مردي که مال من باشه .. قسمت من باشه ... شبش براي من باشه و کارکردن روزش براي تأمین
معاش من باشه ....
مردي که گاهی از سرِ نگرانی یا دلتنگی بهم زنگ بزنه و حالم رو بپرسه ...
در یه کلام ... دلم عشق می خواست .. عشقی که گرمم کنه و از این همه سردي نجاتم بده .....
ولی هیهات .. که تنها مردي که داشتم دلم رو خوش می کردم به حمایتاش ... زبون تلخی داشت و موجب آزارم می شد ... من
رو بچه می دونست .. و می گفت که من بر هم زن آرامش زندگیش هستم
در این دنیاي نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
با تقه اي که به در اشپزخونه خورد .. از فکر و خیال بیرون اومدم ... برگشتم سمت در .. خشایار بود با سري رو به پایین ..
خشایار – یاالله ...
دستی به سرم کشیدم ... شالم افتاده بود ... سریع درستش کردم و گفتم ..
من – بیا ... کاري داشتی ؟ ...
اومد داخل ... سر بلند کرد و تا دید شالم رو سرمه .. با خیال راحت نگاه کرد ..
خشایار – مقدم چی می گفت ؟ ...
اخمی کردم ..
من – چی رو چی می گفت ؟ ..
@romangram_com