#شکیبا_پارت_82

صورتش .... که داشت از خشایار .. راجع به مقدم و سهراب سوال می کرد ...
خاطره پشت چشمی نازك کرد و گفت ...
خاطره – حالا چی شده بود با هم بودن ...
خشایار بدون اینکه نگاهش کنه .. جواب داد ...
خشایار – مثل اینکه سهراب می خواسته بره بیرون که زنجیر چرخ نداشته .. زنگ زده از مقدم بگیره ... مقدم هم گفته داره می
ره بیرون اگه می خواد بره دنبالش که با هم برن .. سهراب هم قبول می کنه ..
خاطره – با اینکه تفاوت سنیشون زیاده ولی خیلی با هم جورن ...
خشایار سري به علامت مثبت تکون داد ...
خاله انگار بخواد حرف خاطره رو ادامه بده گفت ..
خاله – مقدم یه مرد پخته ست ... رفتارش خیلی سنگین و همراه با غرور مردونه ست .. از اون دست مرداییه که از موقعیتش
سواستفاده نمی کنه ... تو این مدتی که می شناسمش خیلی از رفتارش به دلم نشسته ....
بهار ابرویی بالا انداخت و پرسید ..
بهار – مگه از کی می شناسیدش ؟ ...
خاله پتوي روي رادین رو که خواب بود درست کرد و جواب داد ....
خاله – چند سالی می شه ... بیشتر هم خونه ي افسر و نادر دیدمشون ...
با اومدن اسم مقدم یاد حرفاش افتادم ... اینکه نمی خواست بذاره مبینا ما رو ببینه ... برام سخت بود ... اون دختر مو فرفري ...
با اون لبخندش اونقدر تو دلم جا داشت که نمی تونستم از دیدنش صرف نظر کنم ...
همونجور که تو فکر بودم .. راه اشپزخونه رو در پیش گرفتم ... سرم رو گرم کردم به درست کردن غذا ... ولی در اصل تو فکر
مقدم بودم ... مردي که با تموم جدیت گفت که دیدار با دخترش باعث برهم خوردن آرامش زندگیش می شه ...
دلم می خواست یه راهی پیدا کنم که بتونم مبینا رو ببینم .. و از طرفی به مقدم ثابت کنم که نمی خوام هیچ دخالتی تو
زندگیش کنم .... باید بهش ثابت می کردم که در موردم اشتباه فکر می کنه ...
نگاهی از پنجره ي آشپزخونه به آسمون ابري و گرفته انداختم ... آسمونی که یه دست ابر بود و در حال بارش .. و گلوله هاي
ریز برفی که آسمون رو کرده بود شبیه به یه بوم نقاشی ... پر از سفیدي ...
بی اختیار یاد چهره ي مصمم مقدم افتادم ... از کی انقدر برام مم شده بود که می خواستم بهش ثابت کنم در موردم اشتباه می
کنه ؟ ...
چرا برام مهم بود که طرز تفکرش رو در مورد خودم تغییر بدم ... مگه چه اهمیتی داشت در موردم چی فکر می کنه ؟ ..
نمی دونستم ... هیچی نمی دونستم الا اینکه .. دیدنش و بودنش برام یه حس خوب داره ... و حمایتاش ...

@romangram_com