#شکیبا_پارت_81
خشایار سریع پرسید ..
خشایار – کی ؟ ... کسی مزاحمت شده ..
با بی حوصلگی از شروع این بحث .. و اینکه احتمال دادم تا چند وقت خشایار می خواد به خاطر غیرتی شدن .. رفت و آمدم رو
چک کنه ..... جواب دادم ..
من – آره .. بازم این بابک صمدي پاش رو از گلیمش درازتر کرده ...
خشایار اخم کرد ..
خشایار – همونی که بعد از عید اومده بودن خواستگاریت ...
سري تکون دادم به معناي آره ...
خشایار – پس چرا به من نگفتی ؟ ...
قبل از اینکه جوابی بهش بدم .. سهراب سریع گفت ..
سهراب – شما باید بهش جواب منفی داده باشین دیگه نه ؟ .. چون یادمه، شنیدم .. شما قرار بوده با پسر عمه تون ازدواج
کنین ...
از حرفش نفس تو سینه م حبس شد ... دلم نمی خواست این حرفا جلوي مقدم گفته بشه ... کسی که من رو به اندازه ي
دخترش بچه می دونست ... نمی خواستم این موضوع بشه سوژه ي طعنه هاي بعدیش ...
نگام افتاد به مقدم ... صورتش طوري بود که انگار داشت چیزهاي جدیدي کشف می کنه .. ابروهاش بالا رفته بود و یه لبخند
محوي رو لبش بود ...
از ناراحتی دستی به پیشونیم کشیدم ... سهراب فهمید ناراحت شدم ... ولی این ناراحتی رو طور دیگه اي برداشت کرد ...
سهراب – ببخشید .. نمی خواستم یاد گذشته بندازمتون ... فکر کنم ناراحتتون کردم ...
کلافه سري تکون دادم ..
من – نه ناراحت نشدم ... گذشته چیزي نیست که بخوام فراموشش کنم ...
نمی دونم مقدم از حالم چه برداشتی کرد که مجال حرف دیگه اي رو به هیچ کدوممون نداد .. و رو کرد به خشایار ..
مقدم – نذارین این چند روز تنها برن بیرون ...
بعد رو کرد به من ...
مقدم – اگر مزاحمتی ایجاد کرد .. خبرم کنین ... می دونم ایندفعه باهاش چیکار کنم ...
باشه اي گفتم ... بعد هم مقدم و سهراب خداحافظی کردن و رفتن. در رو که قفل کردم .. برگشتم و رفتم به سمت خاله اینا ...
اولین نفري که تو تررس نگاهم قرار گرفت .. خاطره بود ...
با دیدنش یاد حرف سهراب افتادم و دلدادگیش ... بی اختیار لبخندي زدم ... یعنی خاطره هم عاشق بود ؟ ... دقیق شدم تو
@romangram_com