#شکیبا_پارت_80
به زور لبخندي زدم ..
من – نه ممنون ... خیلی لطف کردي ...
سهراب هم لبخندي زد ...
سهراب – کاري نکردیم ...
بعد رو کرد به خشایار ..
سهراب – خشایار یه لیوان آب برام میاري ؟ ...
می خواستم من برم که خشایار نذاشت و خودش راهی آشپزخونه شد ... همین که خشایار ازمون دور شد .. سهراب گفت ..
سهراب – جلوي خشایار نمی شد بگم ...
معلوم بود خشایار رو فرستاده دنبال نخود سیاه ... چهره ي مظلومی به خودش گرفت ..
سهراب – یه خواهش ؟ .. حواستون به خاطره باشه .. نره بیرون به هواي برف بازي .. بعد سرما بخوره ! ..
از حرفش لبخندي زدم ... پس دلش گیر دختر خاله م بود ...
من – نگران نباش .. حواسم بهش هست ...
لبخندي زد ..
سهراب – ممنون ... ببخشید دیگه ... فقط روم می شد به شما بگم ...
با همون لبخندي که رو لبام بود جواب دادم ..
من – کار خوبی کردي ....
همون لحظه نگاهم افتاد به مقدم که داشت با ابروهاي بالا رفته نگاهم می کرد .. از چی انقدر متعجب بود رو نفهمیدم ...
خشایار با یه لیوان آب برگشت ... و گرفت سمت سهراب ...
سهراب کمی از آب رو خورد و رو کرد به مقدم ...
سهراب – بریم ...
هنوز قدم برنداشته بودن که مقدم انگار یاد چیزي افتاده باشه رو کرد به من ...
مقدم – تا یادم نرفته ... این پسره باز هم تو این برف سر کوچه تون بود ... تنها بیرون نرو ... اگر هم باز کاري کرد خبرم کن
...
منظورش بابک بود ... کلاً علاف کوچه ي ما بابک بود .. وگرنه هیچ آدم عاقلی انقدر بیکار نبود که تو اون برف بره تو کوچه
وایسه ..
سري تکون دادم ..
من – باشه .. ممنون ...
@romangram_com